Saturday, November 25, 2006

ماجرای من و اتوبوس


تو اتوبوس که نشسته بودم فکر می‌کردم که این آرزوم هم برآورده شد! آخه وقتی بابا واسه پسرعموهاش سوغاتی می‌فرستاد دوست داشتم من رو هم تو کارتن بگذاره و پستم کنه رضائیه (ارومیه). وقتیکه داشت دور کارتن چلوار می‌دوخت و بعدش روی درزها رو با شمع مهر و موم می‌کرد٬ منم می‌نشستم و زل می‌زدم به جعبه و دنبال یک راهی بودم که منم برم رضائیه. بابام آنقدر از رضائیه واسم تعریف کرده بود که راجع بهش همونجوری فکر می‌کردم که الان بعضیها تو ایران راجع به اروپا و آمریکا فکر می‌کنند و دربدر ٍ سفارتخانه‌ها در پی ویزا هستند!
از زنجان که رد می‌شدیم تو خیابوناش تضاهرات بود بعدا فهمیدم که ۲۸ مرداد بوده و طرفدارهای شاه٬ سالگرد کودتای رهبرشون رو جشن گرفته بودند! عجب روزی مسافرت می‌کردم!
توی ترمینال یا همون گاراژ مسافربری تبریز یک ساعت اتوبوس وایستاد. بابام بهم گفته بود که اصلا از اتوبوس بیرون نیام٬ مبادا که گم بشم. حتما میدونید که سابقه گم شدنم خوبه! من هم که قول داده بودم و می‌خواستم بچه خوبی باشم همونجا تو اتوبوس موندم و بقیه گلابی‌هام رو خوردم.

بابام چهار تا پسرعمو داره که سه تاشون رضائیه بودند و یکیشون توی خوی رئیس یک اداره بود. من باید می‌رفتم خونه اونی که تو خوی بود و بقیه درسم رو اونجا می‌خوندم.

وقتی اتوبوس رسید خوی٬ دیگه غروب بود و هوا داشت تاریک می‌شد. از اتوبوس پیاده شدم و فهمیدم هیشکی دنبالم نیومده! من هم که آدرس نداشتم! از مردم تو خیابون پرسیدم فلان اداره کجاست. بعضیها پرسیدند می‌خوای چیکار که بهشون گفتم می‌خواهم برم خونه رئیسش! آخه پسرعمومه دیگه!
یادمه وضعیت شهر جنگی بود. آخه ارتش شاه مانور داشت و از این تیرهائی که رنگ می‌پاشه به هم می‌زدند.
بعضی سربازها لباسهاشون قرمز شده بود و بعضی‌ها هم یکرنگ دیگه. انگار شاه هم٬ از ترسش هی مانور می‌کرد و می‌خواست نشون بده که زورش زیاده تا مردم جیکشون در نیاد!


خلاصه خونه پسرعمو رو که بغل اداره‌اش بود پیدا کردم و در زدم. وقتی در رو باز کردند پریدن هوا و از خوشحالی داد زدن که سمفونی اومده! بعدش پرسیدند که پسرعمو کو؟! من هم گفتم من از کجا بدونم! آخه من تنها اومدم!
گفتند پسرعمو اومده بود تبریز استقبال من و بعدش قرار بود از تبریز تا خوی با هم بیائیم...

خدا‌حافظ مغازه٬ خونه بچگی‌های من ...


حتما اگه اون سنتور رو واسم خریده بود٬ سنتورم رو هم یه جوری تو چمدونم جا می‌دادیم. آخه یک دست فروش دوره‌گرد که همه‌آش داد می‌زد کت‌شلواری٬ یک سنتور داشت که من خیلی دلم می‌خواست بابام واسم بخره. ولی نمی‌دونم چرا نخرید. شاید واسه اینکه چندتا از سیمهاش پاره شده بود. هنوزم خیلی سنتور دوست دارم. تا وقتی که اونجا بودم نه وقتشو داشتم و نه امکآنش رو٬ که بخرم. اینجا هم که سنتور نمی‌فروشند و بجاش گیتار هستش. ولی من سنتور بیشتر دوست دارم٬ شاید واسه اینکه ایرانی‌تره یا اینکه با ساز دل من٬ هم‌کوک تره.


کلاس پنجم رو تموم کرده بودم و وسطای تابستون بود. با بابام رفته بودیم سلمونی و سرم رو تیغ انداخته بود. عصرش بهم گفت برو حموم٬ گرمابه خورشید که روبروی مغازه‌مون بود. تا حالا تنهائی حموم نرفته بودم٬ همیشه با بابام میرفتم. این واسم عجیب بود که منو تنهائی فرستاد. اصلا اون یکی دو روز همه چیز مشکوک و عجیب بود!
شب بهم گفت زود بخواب که فردا خیلی کار داری. خودش یک کت شلوار واسم دوخته بود که فردا بپوشم. ساکم رو بسته بود و همه چیزام توش بود. هنوز نمی‌دونستم که چه‌خبره و چی می‌خواد بشه.


صبح زود از خواب پاشدیم. سوار اتوبوس ۲طبقه شدیم و رفتیم پارک‌شهر. هنوز نمی‌دونستم چی میخواد بشه. بهم نمی‌گفت که منم به کسی نگم تا نکنه یکوقت مامانم بشنوه و بفهمه! شایدم دوست داشت تعجب کنم و جا بخورم (همونجوری که یکدفعه به آدم یک خبر خیلی خوب یا یک کادوی عالی میدن و آدم می‌پره هوا).


جلو پارک‌شهر یک چرخیه گلابی می‌فروخت. یک کیلو گلابی خریدیم (هر وقت گلابی می‌بینم یاد اون گلابیهای آبدار می‌افتم). بعدش رفتیم خیابون ناصرخسرو شرکت میهن‌تور.


اتوبوس رضائیه (ارومیه) منتظر بود که بقیه مسافراش بیان. بابام منو به راننده نشون داد و گفت این پسرمه و بلیط رو داد بهش. صندلی من درست پشت صندلی راننده بود. وقتی که صندلیم رو نشون داد٬ بابام بهم گفت می‌فرستمت پیش پسرعمو...

پی‌نوشت اول: الان (بعداز اینکه اینها رو نوشتم) می‌فهمم که چقدر دلم واسه مغازه‌ بابام تنگه. آخه دیگه از نزدیک ندیدمش! خدا‌حافظ مغازه که خانه‌مان در دل تو بود و ...


پی‌نوشت دوم: انگار هرچی بیشتر می‌نویسم احساسات ناشناخته و ناخودآگاه ٍ خودم رو بیشتر کشف میکنم و خودم رو بهتر می‌شناسم!

Thursday, November 23, 2006

سلام بابا‌جون

یادته وقتی که تو مغازه زندگی می‌کردیم٬ شوخی شوخی خودتو به مردن می‌زدی و من گریه می‌کردم و وقتی می‌دیدی من چقدر دوست دارم٬ زنده می‌شدی؟ یادته بهم می‌گفتی وقتی آدم داره می‌میره خیلی تشنه‌اش می‌شه و خوبه که پسرش تو دهنش با قاشق چائی خوری آب بریزه؟ بعدش هم بهم می‌گفتی که اونموقع من در کنارت نیستم که بهت آب بدم! راستی از کجا می‌دونستی که نمی‌تونم پیشت باشم؟

یادته دوست داشتی مجتهد بشم و رساله بنویسم؟ امشب می‌خوام بهت بگم که دارم رساله‌ام رو می‌نویسم. آره بابا جون! چقدر دوست داشته‌ام که بهت بگم بابا جون٬ اما همش خجالت می‌کشیدم که بگم! ولی حالا می‌گم. آخه دارم خودم (اون خود بدم رو) می‌شکنم. می‌بینی؟ هم خودم رو می‌شکنم (۱) و هم تو رو. توی همین وبلاگم. توی همین رساله‌ام.

می‌دونی بابا؟ خیلی دوست داشتم واسه آخرین بار می‌دیدمت. خودم اون چشمهای قشنگت رو می‌بستم و تو غسال‌خونه می‌بودم و ... ولی نشد! حتما می‌دونی که چرا نشد و می‌دونم که الان خوشحالی که خودم و نفروختم و نیومدم...
آخه اگه میومدم٬ یا قبل از دیدنت شهید می‌شدم و باز هم نمی‌تونستم ببینمت و یا می‌بایستی به صداقتم٬ دوستام٬ هدفم و آرمانم و از همه مهمتر به خدا و خلقم خیانت می‌کردم و اونوقت که دیگه نمی‌تونستم رساله راستکی بنویسم.
آره بابا جونم! این همین رساله‌ام هستش. همینهائی که تا حالا نوشته‌ام و می‌نویسم. تو همینجا غسلت دادم. اون بدی‌هایی که بهت چسبیده بود رو ازت کندم و ریختم دور و همه٬ خوبی شدی.
یادته بهم می‌گفتی اگر کسی چهل جمعه پشت سرهم غسل کنه دیگه تنش زیر خاک نمی‌پوسه و کرمها نمی‌خورنش؟ و مگه نه اینکه این بدیهاست که مایه و زمینه زوال و پوسیدگی است؟ من هم اینجا بیشتر از چهل بار نوشته‌ام و با قلم و جوهرم غسلت داده‌ام و حالا خوب می‌دانم که دیگه نمی‌پوسی و ...
خوب حس می‌کنم که همین الان پهلویم نشسته‌ای و کیف می‌کنی (حتی خیلی بیشتر از آنوقتها که قرآن می‌خواندم و کیف می‌کردی).
می‌بینی بابا؟ تو این نوشته‌هام نه تنها تو رو غسل دادم٬ که خودم هم تکلیف خودم رو روشن می‌کنم و بدی‌هایم (کثافتهام) رو بالا میارم.

راستی٬ چه خوب شد که امشب خواهرم زنگ زد و گفت که امشب شب سالته و شیش ساله که رفتی! سلام منو به همه ستاره‌ها برسون...

۱: مثل جوجه که پوسته تخم خودش رو می‌شکنه!

Wednesday, November 22, 2006

واسه اینکه کچل نشیم٬ تابستونها کچل می‌کردیم

یادمه تو مغازه یک آفتابه و یک لگن مسی داشتیم. بابام رختها رو تو لگن مسی می‌شست و ته دکان طناب زده بود و اونجا لباسها رو خشک می‌کرد. از آفتابه هم واسه دست و صورت شستن و وضو گرفتن و مسواک زدن استفاده می‌کردیم.

یادمه مجبورم می‌کرد مسواک کنم تا دندونهام خراب نشه. باید کنار جوب آب می‌نشستم و مسواک می‌کردم. بابام هم با آفتابه آب میریخت و دهنم رو می‌شستم. مردم رد می‌شدند و نگاه می‌کردند و بعضیهاشون لبخند میزدند و منهم خجالت می‌کشیدم و از مسواک زدن بدم میومد! شاید واسه همینه که هیچوقت دوست نداشتم مسواک بزنم و حتما بخاطر اینه که دندونهام زودتر خراب شدند.

هر سال تابستون بابام سر خودشو و هم کله منو تیغ می‌انداخت. می‌گفت خیلی خوبه٬ هم مغز آدم نفس می‌کشه و هم اینکه آدم وقتی پیر بشه کچل نمیشه و یا دیرتر کچل میشه. شاید اگه اون موقع کله‌ام رو تیغ‌کاری نمی‌کردم الان وسط سرم کچل‌تر بود. یکبار هم خواهرم رو برد سلمونی و داد موهاش رو از ته زدند. آخه موهاش شپش گذاشته بود.

چیز زیادی از خواهرم یادم نمیاد! فکر کنم یکی دو سالی بیشتر پیش ما٬ تو مغازه نبود. آخه بابام یک دوست متدین داشت و فرستادش خونه اونا. حتما میدونید٬ نگه داشتن دختر تو مغازه سخت بود دیگه.... یادمه هروقت از خواهرم می‌پرسیدیم ساعت چنده؟ می‌گفت پنج شیش (۱).
بعضی‌وقتها هم من که داداش بزرگش بودم اذیتش می‌کردم و مداد لای انگشتهاش می‌گذاشتم و دستشو فشار می‌دادم که دردش میومد و جیغش می‌رفت هوا و اشکش در میومد. می‌بینید من چقدر بد بوده‌ام؟ باید باهاش حرف بزنم و بهش بگم. شاید منو ببخشه.

یکبار خواهرم سرخک گرفته بود و بابام ته مغازه چادر‌شب زده بود و یک اطاق کوچیک واسش درست کرده بود که اونجا باشه. آخه می‌گفتند جای کسی که سرخک داره باید تاریک باشه! فکر کنم بعد‌از سرخک گرفتنش بود که بابام خواهرم رو فرستاد خونه دوستش.

هنوز هیشکی از فامیلهام نمی‌دونند که من دارم خاطراتم رو اینجا می‌نویسم. شاید باید از خواهرم بپرسم تا اگه چیزی یادشه بگه و من بنویسم.

۱: اون موقع خواهرم هفت سالش نشده بود و به مدرسه نمی‌رفت و از شماره‌ها و اعداد فقط پنج و شش رو بلد بود.