Tuesday, August 29, 2006

رساله ای در زرورق

بابام میگفت واسه اینکه دستخطم خوب بشه باید با قلم و مرکب بنویسم. باید خیلی تمرین نوشتن میکردم. واسم قلم ریز و دوات و مرکب خریده بود. نمیدونم چرا باید نوک قلم ریز رو قبل از مصرف می سوزوندیم! شاید واسه اینکه ضد عفونی بشه و اگه کوبیدیم تو سر یکی٬ طرف کزاز نگیره!

هیچوقت دستخطم خوب نشد شاید واسه اینکه هی دستم عرق میکرد و همش حواسم به این بود که زیر دستم یک کاغذ دیگه بذارم تا کاغذی که روش مینویسم خیس نشه و مرکب روی کاغذ پخش نشه! هنوز هم که هنوزه بعضی وقتها دستم عرق میکنه و با هرکی میخام دست بدم٬ اول دستمو با شلوارم خشک میکنم! به هر دکتری هم که گفتم دستم عرق میکنه گفته خوبه و کاریش نمیشه کرد. یکروز یکی بهم گفت وقتی رفتی مهمونی٬ فرش رو بلند کن و کف دستتو بزن زیر فرش (همون جوری که آدم تیمم میکنه) اونوقت خوب میشه! چندبار (یواشکی) اینکارو کردم ولی خوب نشد! نمیدونم تقصیر خاک زیر فرش بود٬ یا تقصیر دست من و یا اینکه اون طرف منو گذاشته بود سر کار! مهم اینه که وقتی به نون جونم گفتم دستم عرق میکنه گفت مسئله ای نیست و دستم عرق کرده ام را ساعتها تو دستش گرفته.

بابام دوست داشت که من مجتهد بشم. واسه همین غیراز مشقهای مدرسه ام که تو دفتر می نوشتم رساله آیت الله بروجردی رو هم باید روی زرورقهای کاغذ برش مینوشتم. آخه اون زرورقها خیلی بزرگ بود. شاید از قد من هم بزرگتر بود. ولی عوضش از دفتر ارزونتر بود. فکر کنم تا کلاس پنجم دبستان حداقل دوبار از روی همه رساله نوشتم. یادم نیست که چندبار خوندمش ولی یادمه که بابام جلو دوستاش راجع به هر مسئله ای ازم سئوال میکرد٬ من فوری از حفظ جواب میدادم و بابام هم کیف میکرد.

با اینکه هنوز به سن بلوغ نرسیده بودم٬ ولی باید نماز میخوندم. آخه قرار بود مجتهد بشم دیگه! صبحها قبل از اینکه آفتاب بزنه بابام بیدارم میکرد که نماز بخونم! یادمه چندبار که زورم میومد واسه نماز صبح بلند شم٬ با اون کمربند کلفتش (که هیچوقت پاره نمیشد) چندتا شلاق خوردم!

دوست نداشتم صبحها وضو بگیرم واسه اینکه میخواستم بعدش دوباره بخوابم. بابام هم بعداز چند وقت قبول کرد. آخه خیلی دوسم داشت و اینکه هنوز بالغ نشده بودم. بعدا هی بشوخی بهم میگفت تو صبحها نماز میت میخونی. حتما میدونین که واسه مرده نماز خوندن وضو نمیخاد.

Monday, August 28, 2006

اشتباه (۱- معنی و مفهوم آن)

اشتباه یعنی چه؟ معنی اشتباه و اینکه چه چیزی و چه کاری اشتباه است و یا اشتباه نیست به جهانبینی (۱) فرد و یا جهانبینی جامعه (۲) بستگی دارد. ممکن است کاری از نظر فرد یا گروهی اشتباه باشد و از دید فرد و جمعی دگر آن کار نه تنها اشتباه نباشد بلکه یک بایستن و ضرورت باشد.

مثلا زمانی اعراب فکر میکردند دختر زائیدن اشتباه است و بهمین خاطر بلافاصله دخترشان را زنده بگور (اشتباهشان را مخفی) میکردند و بعدا فهمیدند که این تفکر و عملشان اشتباه بوده و یا اگر بهتر بگویم خواهند فهمید که دختر زائیدن یعنی زایش یک فرشته زیبائی به صورت انسان.

یا عده ای ممکن است که آزادی جنسی را عین آزادیخواهی و ترقی خواهی بدانند (که در جامعه ایران بین بعضی انتلکتوئلها (۳ ) بصورت مد درآمده ) در صورتی که عده ای دیگر آنرا آنارشیسم و هرج و مرج طلبی جنسی بدانند. از اینگونه مثالها زیاد است که مطرح کردن آنها در اینجا نمیگنجد!

پس برای تعریف اشتباه٬ اول باید مشخص کنیم که جهان و زندگی را چگونه می بینیم.

تا آنجا که من میدانم همه ادیان و ایدئولو‌ژیهای باخدا و بی خدا از زرتشت گرفته تا موسی و عیسی و محمد و مارکس و لنین٬ همه مدعی این هستند که جهان هدفی دارد و به سمت بهشت موعود و برابری و برادری و آزادی پیش میرود و هر ایدئولو‌ژی و مذهبی تلاش کرده که راهنمائی کند تا پیروانش هرچه کمتر اشتباه کنند تا بشریت هرچه زودتر به جامعه ایده آل خود برسد.

اگر واقعا (نه بطور اسمی و صوری و یا ارتجاعی) به هر یک از این ایدئولوژیها و با عقاید مشابه آنها معتقد باشیم٬ میتوانیم بگوئیم که جهان هدفدار است و در حال تکامل و جامعه بشری به سمت جامعه ایده آل (برابری٬ برادری و آزادی) به پیش میرود. با این دیدگاه میتوان اشتباه را اینگونه معنی کرد که: هر چیزی و هر کاری که در مسیر این حرکت تکاملی مانع ایجاد کند و یا باعث کندی این حرکت شود٬ اشتباه خواهد بود.

۱- جهانبینی: چگونه و از چه زاویه ای به زندگی و جهان مینگریم. هرکس خواه ناخواه یک جهانبینی دارد.

۲- جامعه: هر جمعی (بیش از یکنفر) که فرد بلحاظ فکری وابسته به آن است و از آن تغذیه فکری میشود و یا تاثیر میپذیرد و تاثیر میگذارد. مثل خانواده و ...

۳- انتلکتوئل با روشنفکر فرق دارد.

ادامه دارد...

Sunday, August 27, 2006

بلوز جادوئی

کلاس اول دبستان بودم که یکروز مامانم اومد مدرسه یه عالمه بوسم کرد و یک بلوز بهم داد و منم همونجا پوشیدمش. بلیز بافتنی بود و خودش بافته بودش.
مدرسه تعطیل شد و رفتم مغازه (خانه مان) پیش بابام. بابام پرسید این بلوز را از کجا آوردی؟ گفتم مامانم بهم داده. بابام گفت اون دیگه مامانت نیست٬ یک جادوگر هستش و این بلوز جادو شده هستش! از تنم درآورد و همونجا تو خیابون قیچیش کرد و آتیشش زد!! از اون ببعد هم هی میگفت اون زنه جادوگره و میخواد تو رو جادو کنه! هروقت دیدیش٬ فرار کن و بیا اینجا بمن بگو!!
یادمه یکروز مامانم منو بوسیده بود و بابام هم ۱۰۰ متر اونورتر دیده بود. وقتی رسیدم پیش بابام جای بوس مامانمو با دستم پاک کردم!! یکروز هم الکی به بابام گفتم که تو کوچه علیجانی اون زنه رو دیدم و فرار کردم! بابام تشویقم کرد و بهم جایزه (پول) داد.
فکر میکنم که این اولین دروغ غرض و مرض دار و سودجویانه تو زندگیم بوده و همینجا به خاطر این برخورد فرصت طلبانه ام از خود انتقاد میکنم و اگر مادرم این نوشته را خواند و یا کسی برایش تعریف کرد٬ امیدوارم ناراحت نشه!
امیدوارم هم مادرم و هم خدا این خطای منو ببخشند و همینطور از مادرم و خدا میخام که اشتباهات پدرم را ببخشند تا شاید روحش شاد بشه.

Saturday, August 26, 2006

هفت چنار

شش هفت ساله بودم که با یکی از دوستام رفتیم تو جوی هفت چنار آبتنی کنیم. استخر معینی هم همون بغل بود ولی ما که پول نداشتیم بریم استخر!
لباسهامونو در آوردیم و اونور خیابون پشت یک سنگ قایم کردیم. واسه اینکه بابامون نفهمه که رفتیم آبتنی و کتک نخوریم٬ شورتمون را هم در آوردیم که خیس نشه! کون برهنه رفتیم آبتنی. یه عالمه بچه بود و فشار آب زیاد. چه کیفی میداد!
بعداز یکی دو ساعت رفتیم لباسهامون رو بپوشیم که دیدیم هیچی نیست! لباسهامونو دزدیده بودند!!
یه دستمونو گرفتیم جلو و یدست هم عقب! رفتیم کلانتری یازده و گفتیم داشتیم آبتنی میکردیم لباسهامونو دزدیدند. پاسبونه گفت ما کاری نمیتونیم بکنیم! میخاستید مواظب باشید ندزدند!!! شاید اگه اینموقها بود یکی از بسیجیها ایثار میکرد و شال گردنشو بهمون میداد که مثل لنگ حموم دور خودمون ببندیم و به خاطر بیحجابی چندتا شلاقمون می زدند و بعدش چپکی سوار خرمون میکردند و یک الاغ سواری مفتکی هم میکردیم!!!
خلاصه همونجور که با دستامون عقب و جلومون رو پوشونده بودیم٬ اومدیم خیابان خوش و از کوچه علیجانی میرفتیم طرف سلسبیل (خیابان رودکی) که تو کوچه بچه ها دنبالمون راه افتادند و عینهو یک تظاهرات شده بود که من و دوستم پیشروان این تظاهرات بودیم!
آخرهای کوچه یه پسره به طرف ما میدوید و همینکه بمن رسید٬ دو تا تیغ رو دست راست من کشید که خون بود از دستم میومد! هنوز هم جای یکی از خطهای زخم رو دستم هست (فکر کنم تیغ ناست ۲ سوسمار بود٬ آخه خیلی تیز بود). پسره رو اصلا نمی شناختم و نمی دونم که واسه چی اینکار رو کرد! شاید هم از امت حزب الله همیشه در صحنه آنزمان بوده و به رگ غیرتش برخورده بود که ما انقدر سکسی بودیم!
اینجوریا شد که این تظاهرات به خون کشیده شد و هر کس به سوراخی خزید و به پدرم هم خبر رسیده بود و با دوچرخه اش اومد و مرا به مغازه برد و بعدش به درمانگاه.

Thursday, August 24, 2006

کلانتری یازده

من که خودم یادم نمیاد! برام تعریف کردند که:

گم شده بودنم. بابام میره کلانتری ۱۱ خبر بده و سراغمو بگیره.

می بینه من جلو کلانتری تو پیاده رو واسه خودم دارم قدم میزنم و هی از اینور میرم اونور و از اونور اینور (درست در طول ساختمان کلانتری)!

Wednesday, August 23, 2006

من بابامو میخام


بابا بزرگم (بابای مامانم) یک گارا‌ژ داشت تو خیابان سهراب نزدیک رباط کریم (بالاتر از راه آهن). میدان (تره بار) طاهری هم تو همین خیابون بود. خونه بابا بزرگم ته گارا‌ژ بود. رفته بودیم مهمونی. یادم نیست چند ساله بودم ولی پنج شش سالم بیشتر نبود!
واسه خودم تنهائی رفته بودم گردش! یادمه نزدیکهای غروب بود. وسط دو تا خط داشتم می رفتم! یک سگ بزرگ هم از اون دور میومد طرف من. اون سگه هم از وسط همون دو تا خط میومد! سگه هر چی نزدیکتر میشد بزرگ و بزرگتر میشد. رنگش هم سیاه تر می شد! (بعدا فهمیدم که اون سگه قطار بوده!)

یک جاده هم کنار اون خط آهن بود. یک ماشین میومد چراغاش روشن بود و رنگش کرم. ماشینه از سگه نزدیکتر بود به من. وقتی رسید نزیک من وایستاد و دو نفر دویدند طرف من. بقیه اش دیگه یادم نمیاد!

بعدها بابام تعریف کرد که: اونا می خواستن منو نگه دارند ولی من همه اش گریه میکردم و میگفتم من بابامو میخام. بعد از سه روز سوار دوچرخه ام میکنند و در حالیکه داد میزدم من بابامو میخام٬ در خیابانهای تهران مرا می گرداندند تا بالاخره یک آشنا مرا می بیند و به پدرم خبر میدهد و تحویلم میگیرند! شاید میترسیدند که مرا تحویل پلیس دهند!

مادرم تعریف کرد که: بعداز اینکه گم شدم و آنها پیدایم نکردند٬ رفته بود پیش یک آئینه بین و مرا در آئینه دیده بود و فهمیده بود که سالم
هستم!

بعضی وقتها دلم خیلی واسه داداشم تنگ میشه

مامانم میگه وقتی من سه چهار ساله بودم یکروز که از اتوبوس می خواستم پیاده بشم کم مونده بود لای در اتوبوس بمونم. فهمید که خدا می خواد منو ازش بگیره! دعا می کنه که خدایا اینو ازم نگیر٬ اگه می خوای بچه ام رو ازم بگیری یکی دیگه بهم بده و اونو بگیر!
یک داداش داشتم اسمش محسن بود. تنها چیزی که ازش یادمه اینه که وقتی ختنه اش میکردند داشتم نگاه میکردم! چهل روزش بود که مرد! اونوقتا احتمالا چهار پنج ساله بودم.
شاید واسه اینه که تا حالا جونمو قصر در بردم!

Monday, August 21, 2006

خدایا ما را از شر ساس ها نجات بده


بابام خیاط بود. یک مغازه خیاطی داشت که دو تا چرخ سینگر داشت و یک نیمکت دراز و دو تا میز بزرگ چوبی. اونجا هم مغازه بود و هم خانه مان بود! زیر میز بزرگه اطاق خواب من بود و زیر میز کوچیکه اطاق خواب خواهرم که بعدا اومد پیش بابام! آخه وقتی که بابا و مامانم از هم جدا شدند خیلی کوچیک بود و دو سه سال بعداز جدائی پیش مامانم بود. بابام هم رو میز بزرگه می خوابید.
نزدیک دکان بابام یک کوچه بود و تو کوچه یک مسجد. واسه توالت از اون مسجد استفاده میکردیم و یک لگن هم توی مغازه داشتیم واسه مواقع اظطراری یا وقتهائی که مسجد بسته بود! اون لگن هم نصفه شبها تو جوی آب خالی میشد!


سر کوچه مسجد یک فشاری آب بود که آبمون را از اونجا تامین میکردیم.


یک پریموس هم داشتیم که بابام رو اون غذا می پخت و من آشپزی رو همونجا از بابام یاد گرفتم.


میزها ساس داشت و من که صبخ از خواب پا میشدم بعضی جاهای تنم باد کرده بود! واسه اینکه ساسها خورده بودند و بعضی جاهام هم خونی بود٬ واسه اینکه ساسها رو وقتی که رو بدنم راه میرفتند میکشتم!


بابام مذهبی بود و هر صبح جمعه میرفتیم دعای جمعه. صبحانه هم میدادند که چائی شیرین و نون قندی بود. من نون قندی رو خورد میکردم تو چائی شیرین و می خوردم. آخه نون قندیها خشک و سفت بود و وقتی میریختم تو چائی شیرین نرم و باحال میشد. شاید واسه این اینجوری دوست داشتم که دندون شیریهام داشت میریخت و من بی دندون بودم


وسط دعای صبح جمعه به یک جائی میرسیدیم که اسم امام زمان توش بود. همه باید بلند می شدیم و وایمیستادیم و بعدش هر آرزوئی که داشتیم تو دلمون یواشکی دعا میکردیم. میگفتند که برآورده میشه.


من هم پا میشدم و یواشکی تو دلم دعا میکردم که: خدایا ما را از شر ساس ها نجات بده!

Sunday, August 20, 2006

کودکستان


قبل ار اینکه مدرسه برم٬ پدر و مادرم از هم جدا شده بودند. بابام نمیگذاشت که مادرم منو ببینه. مامانم شوهر کرده بود و من و خواهرم پیش بابام زندگی میکردیم. یکروز که بابام منو سوار دوچرخه اش کرده بود تا به کودکستان ببره٬ لنگه کفشم تو راه می افته. وقتی از دوچرخه اومدیم پائین٬ بابام گفت کفشت کو؟ گفتم افتاد! پرسید کجا افتاد؟ جواب دادم توی راه! گفت چرا نگفتی؟ بهش نگاه کردم و هیچی نگفتم.
مامانم بخاطر دیدن من٬ اومده بود تو همون کودکستان معلم شده بود. وقتی که بابام فهمید مادرم اومده اونجا و معلم شده٬ کودکستان منو عوض کرد و به مامانم هم آدرس کودکستان جدیدم را نداد. شاید بتوان گفت که من از همان موقع وارد یک زندگی نیمه مخفی شده بودم!
پ.ن. بخاطر اینکه راحتتر بتوانم ماجرا را شرح دهم٬ خودم را جای او گذاشته ام.

Thursday, August 17, 2006

شیرینی خامه ای



سمفونی از خانه مامان و باباش بجز چند خاطره دور و مبهم چیز بیشتری یادش نمیاد!

یادشه وقتی پیش مامانش میرفت٬ باباش برابر قیمت یک شیرینی خامه ای به مادرش پول میداد که براش شام بخره یا شام درست کنه. مادرش ازش می پرسید چی میخای؟ سمفونی میگفت شیرینی خامه ای. بعدش میرفتند و یک شیرینی خامه ای گنده میخریدند و او همه اش را میخورد. آخه سمفونی شیرینی خیلی دوست داره و یکی از علتهای خراب شدن دندونهاش هم همینه! بعضی وقتها که نون خامه ای خیلی بزرگ بود و گرونتر بود٬ پیراشکی میخریدند تا بقیه پول را پس انداز کنند برای دفعه بعد که بتونند اون نون خامه ای بزرگه را بخرند.

هفته ای یکبار و یا ماهی یکبار سمفونی پیش مامانش بود و شام شیرینی می خورد!

Thursday, August 10, 2006

آیا یک عاشق میتواند دروغ بگوید؟!

آدمی معمولا در پنج حالت حرف راست می زند و دروغ نمی گوید!

1- آدم صادق باشد.
2- وقتی که مسته و از خودش بیخود شده. مگر نمی گویند مستی و راستی؟
3- در حالت هیپنوتیزم.
4- وقتی که دچار تضاد شدید است. مثلا وقتی که داره شکنجه میشه و زیر شکنجه بریده٬ و یا وقتی که با دوستش دعوایش شده٬ هر چی که در رابطه با دوستش تو دلش بوده را خالی میکند و بیرون میریزد. حرفهائی را که در حالت عادی نمی تواند بزند در حالتی که کنترل خود را از دست داده است میزند.
5- وقتی که عاشقه. یک عاشق نمیتواند به عشقش دروغ یگوید و چیزی را از او پنهان کند. اگر یک عاشق به معشوقش دروغ بگوید بهتر است در اصالت این عشق شک کرد و اگر بر فرض اینکه عاشق باشد٬ این دروغگوئیها همچون موریانه عشقشان را از تو می خورد و در نهایت عشقشان می پوکد و می پوسد! (البته ظرفیت طرف مقابل هم در این بحث جایگاه خاص خود را دارد و این را هم باید در نظر گرفت که صداقت با سادگی فرق دارد!).

در ضمن پنهان کردن و نگفتن چیزی٬ آنروی سکه دروغگوئی است و حرف ناقص و قسمتی از واقعیت را گفتن و بقیه را پوشاندن نیز دروع (پیچیده) است!

Sunday, August 06, 2006

پیوندها

اگر پیوندی نبود ابرها بهم می پیوستند و باران می آمد؟
اگر پیوندی نبود قطره ها بهم می پیوستند و اصلا جریان آب وجود می داشت؟
اگر پیوندی نبود آیا جویبارها بهم می پیوستند؟
اگر پیوندی نبود آیا جویها به رود می پیوستند؟
اگر پیوندی نبود آیا رودها به دریا می پیوستند؟
اگر پیوندی نبود آیا دریا٬ دریا می شد؟
اگر این پیوندها نبود قطره به اعماق زمین هرز نمی رفت؟ آنگاه چگونه میتوانست بصورت بخار عاشقانه به آسمان پرواز کند؟
آیا اگر پیوند نبود من و تو با هم آشنا می شدیم؟
آیا اگر پیوند نبود ...

Saturday, August 05, 2006

دنیای عاشقان

اگه آدم عاشق باشه دیگر محافظه کار نیست و برای رسیدن به عشقش حساب و کتاب نمی کنه. آخه دکان دونبش زدن که در دنیای عشق جائی نداره!
عشق مسئله و موضوعی جدیست و آن که عاشق است مرزبندیهای مشخص خود را دارد و هر آنچه (و یا هر کس) که عشقش را لوث و یا در سرعت و شتاب رسیدن به معشوق وقفه ایجاد کند با قاطعیت نفی میکند چرا که هدف او حل شدن و ترکیب با معشوق است و بس.
عشق یک فلسفه و یکنوع بینش است. در دنیای علمی عامل حرکت تضاد است و در دنیای عاشقانه عامل حرکت عشق است و در اینجاست که ...