Wednesday, October 25, 2006

کرم خاکی هم حلوا دوست داره


یادمه خیلی کوچیک بودم. اونوقتها که بابا و مامانم پیش هم بودند و من هم پیش هر دوتاشون بودم. شاید چهار پنج ساله بودم. خانه‌مان یک زیرزمین بود که از آقای ابراهیمی (صاحبخانه) اجاره کرده بودیم.حتما می‌دونید که من شیرینی خیلی دوست دارم. شب شام حلوا داشتیم و یک خورده هم واسه صبح من مونده بود. صبح داشتم حلوام رو که تو یک پیاله کوچیک آهنی بود می‌خوردم. تا نصفه‌هّای کاسه خورده بودم که یکدفعه یک کرم قرمز گنده سرشو از وسط حلوا آورد بالا. من جیغ کشیدم و کاسه رو پرت کردم که خورد به دیوار گچی خونه‌مون.

از اون به بعد تا وقتی که تو اون خونه بودیم٬ با بچه‌های صاحبخانه می‌رفتیم باغچه حیاط رو با یک چوب کوچیک می‌کندیم و هرجا که کرم خاکی می‌دیدیم روش نمک می‌پاشیدم تا بمیره! یادم نیست چندتا کرم کشتم ولی خدا کنه زیاد نکشته باشم. آخه بعداً فهمیدم که کرمها یه جوری خاک رو شخم میزنن و باعث میشن به خاک هوا برسه و این واسه رشد گیاهان لازم و خوبه... حیونکی اون کرمهایی که به خاطر ترس من و کینه کور من کشته شدند و اون گیاهانی که نتونستند تو باغچه آقای ابراهیمی رشد کنند و اون خاکهایی که با نمک قاطی شدند...

وقتی بزرگتر شدم همش از کرم میترسیدم. ولی از کرم ابریشم نمی‌ترسیدم و تو مغازه بابام کرم ابریشم داشتم و زمانی که پیله می‌بافتند و یا وقتی برگ توت می‌خوردند خیلی باحال بودند...یادمه اونوقتها که با شین نامزد بودم٬ رفته بودیم کوه و شین یک کرم ورداشته بود و دنبالم میکرد و من عینهو برق درمی‌رفتم و نتونست بهم برسه. ولی وقتی اسیر لاجوردی بودم روی برنجی که داشتم می‌خوردم٬ یک کرم زرد داشت راه می‌رفت. من کرم رو ورداشتم گذاشتم کنار و بقیه غذام رو خوردم. آخه فیلم پاپیون رو دیده بودم که تو زندان سوسک می‌خورد و شاید منم از اون یاد گرفته بودم...

تا قبل‌از اینکه شروع به نوشتن کنم و راجع به گذشته و خاطرات خودم فکر کنم و بنویسم٬ نمی‌دونستم که چرا از کرم میترسیدم ولی حالا می‌دونم که دیگه از کرم نمی‌ترسم.

کامنتهای کرم خاکی هم حلوا دوست داره


خب من از اول هم از کرم ها نمی ترسیدم..چیزی که همیشه ترسناک است ومبهم آدم ها هستند که نمی دانی چه بر سرت خواهند آورد...حتی وقتی توی تاکسی نشسته ای و به نا گاه تاکسی می پیچد به سمتی که نمی دانی..حالا فکر کن یک راه فرعی باشد برای فرار از ترافیک...







چهارشنبه 3 آبان ماه سال 1385 ساعت 13:49







_________________________



[ web email ] سیمین روزگرد




سلام...

اولا اشاره ای داشتی به فیلم پاپیون که از نظر من بهترین فیلمی که تا به حال دیدم!!

...در مورد اون کرم ها هم...نمی دونم شاید هر کسی که از حق خودش تجاوز کنه عاقبت همین باشه که بقیه رو هم عذاب بده...اگه اون کرم به همون خاک باقچه قناعت می کرد و فکر خوردن حلوا رو از سرش بیرون می کرد باعث نمی شد که خیلی های دیگم به خاطر اون فنا بشن...

ما باید همیشه یاد بگیریم از حق خودمون تجاوز نکینم و البته مثل امروز این قدر به کم هم قانع نباشیم!

قربانت:سیمین







چهارشنبه 3 آبان ماه سال 1385 ساعت 12:08






_________________________



[ web email ] سامه




سلام

مرسی که بهم سر زدی. محبت کردی

خیلی ساده و صمیمی می نویسی...

خوشحال میشم بازم بیای







چهارشنبه 3 آبان ماه سال 1385 ساعت 10:59






_________________________



[ web email ] یک پیرو از جنس احساس




درودی سبز

دلم برای همه آنانی که در خاک پر پر می شوند می سوزد، حتی اگر یک کرم خاکی باشد ... و این دل دیگر تاب ندارد که اگر خلوت کند با مهر و شفقتش و به یاد آورد کرمی را که حلوا نیز دوست داشته باشد ...

مهربان روزگار همیشه چنین بوده ، همیشه دستانی بوده اند تا ما را از خاک جدا سازند، خاکی که وجودمان بسویش با اشتیاق پر می کشد، اشتیاقی چونان پر کشیدن ملک الموت به فرمان حق آن هنگام که می خواست فرمان پروردگارش را بجای آورد ... این خاک از آنروست که برای ما قداست دارد ...

و این روزها ... این روزها که مهر جایش را به دومین ماه خزان سپرده و باران های پی در پی عطر خاک را به مشام می رساند و هوش می برد و نیز هوشیار می کند ... این هنگام است که دلت درد می گیرد برای همه آنانی که از این خاک دورگشته اند ... نمک بر رخمهای دلشان پاشیده شده و تمام کودکی هایشان را با همه شیطنت هایشان به کناری گذاشته اند و ...

آخ که دلم از همه نامردمی ها به درد می آید ... دلم می خواهد در گرمای آتشین یک ظهر تابستانی تمام شیطنت های پسرکانی را ببینم که ... نه ... من برای آنها تعریف خواهم کرد که چگونه لانه های مورچگان را با مدادهای رنگی ام رنگ و جلا می بخشیدم، شاید آنها نیز دلشان به رحم بیاید و برای همه کرمهای خاکی ، در خاکی که محل زیستنشان است راهی بسازند، راهی بسوی نور ... راهی بسوی آرامش ، و راهی ... شاید آخر راه جایی باشد که مهربانی از آینده حلوای شیرینی بپزد و همه را فراخواند که بیایند و فاتحه ای بخوانند برای همه آنهایی که خاک را باور نکردند، کرمها را باور نکردند ، و نیز حلوا دوست داشتن کرمها را باور نکردند ... آنها باید بروند، آن هنگام ما همه دستهایمان را با مهربانی خواهیم فشرد و برای روشن شدن راه شمع هایی خواهیم افروخت و به یاد خواهیم سپرد اگر بخواهیم آینده از آن ما خواهد بود و همه آنانی که خاک را باور دارند، باران را باور دارند و عشق را می فهمند ...

در پناه دادار پایدار







سه شنبه 2 آبان ماه سال 1385 ساعت 23:56


Wednesday, October 18, 2006

خانه‌ای در قطار


خاله و شوهر خاله‌ (خدابیامرزم) هر‌سال یکی دوبار مشهد میرفتند و یک عالمه مشهدی شده بودند. یک بار که من هم با بچه‌خاله‌هام رفته بودم بدرقه‌شان٬ رفتم سوار قطار شدم و اتاقهای توی قطار (کوپه) رو دیدم. عین خونه بود و چندتا اتاق تو هر (واگن) قطار بود. قبل‌از اینکه قطار راه بیفته منو زورکی پیاده کردند!

از اون به بعد همش به بابام میگفتم که ما هم باید سوار قطار بشیم. آخه از قطار و اتاقهاش خیلی خوشم اومده بود. اصلا مهم نبود که با قطار کجا بریم. فقط میخواستم که سوارش بشیم و بریم تو اطاقش بشینیم و در اطاق رو ببندیم درست همونجوری که آدم در خانه‌اش را می‌بنده!

یکروز من و بابام رفتیم سوار قطار شدیم و ورامین پیاده شدیم. ظهر تو مسجد ورامین نماز جماعت خوندیم و بعدش همونجا نهار نون و ماست خوردیم. آخه ماست ورامین خیلی خوشمزه بود واسه اینکه از شیر راستکی (نه شیر خشک) درست کرده بودند.
تو مسجد با یک آقاهه دوست شدیم که زمیندار بود و گل آفتاب‌گردان کاشته بود. با هم رفتیم سر زمینش و یک گل آفتاب‌گردان بزرگ بهم داد که توش یه عالمه تخمه بود.

وقتی عصری داشتیم با قطار برمی‌گشتیم یه‌عالمه خوشحال بودم و کیف می‌کردم. آخه هم سوار قطار شده بودم هم یه اطاق یا خونه تو قطار داشتیم هم یک گل خوشگل بزرگ داشتم هم یه‌عالمه تخمه و از همه مهمتر یک بابای خوب.

پی‌نوشت:
شاید اون روز٬ خوشبخت ترین روز من٬ در طول زندگیم بوده. یادمه وقتی داشتیم برمیگشتیم٬ تو قطار انقدر کیف میکردم و آنچنان به گل آفتابگردانم عاشقانه نگاه میکردم که دیگر مسافران نیز از مشاهده برخوردهای من٬ کیف میکردند و لذت می‌بردند.

Tuesday, October 10, 2006

خانه خاله ام مثل خانه بود٬ اما...


خونه خاله ام چهارراه وثوق بود. بعضی شبهای تابستون میرفتم خونه خالم. شبها بالاپشت بوم می خوابیدیم. پسر خالم دو سال از من بزرگتر بود. یک شب پیش هم خوابیده بودیم که نصف شب پا میشه و میبینه تو جاش جیش کرده و میره یکجا دیگه میخوابه. صبح خالم میاد میبینه جای من خیسه٬ ولی شلوارم خشکه! اونجا که پسر خالم خوابیده بود خشکه٬ ولی شلوارش خیسه!

سینما خرم که بالاتر از چهارراه مرتضوی بود٬ تابستونها روی پشت بومش فیلم نشون میداد که از پشت بوم خونه خالم اینا هم یک کمی معلوم بود. من تا اون موقع سینما نرفته بودم! آخه اونموقع ها سینما حرام بود و گناه داشت!! ولی شاید از دور دیدنش مکروه بود! واسه اینکه حاج آقا (شوهر خاله ام) چیزی نمی گفت و دعوامون نمیکرد!

ما تلویزیون هم نداشتیم٬ آخه تلویزیون هم حروم بود و گناه داشت! تازه تو مغازه بابام که نمیشد تلویزیون گذاشت. شاید واسه همینه که خیلی دوست دارم کارتون ببینم.(۱)

خالم یک پسر داشت و پنج تا دختر. من خیلی دوست داشتم برم خونه خالم. آخه اونجا هم مثل خونه بود و هم با بچه های خالم بازی میکردم. شایدم تو فکرم بود که وقتی بزرگ شدم یکی از دخترخاله هام رو بگیرم. ولی انگاری اونا از دل آسمون افتاده بودند و من از ته زمین و یا از زیر بته اومده بودم! آخه بابای اونا حاجی بود و کارخانه دار. ولی بابای من حاجی که هیچی٬ مشهدی (۲) هم نبود ...

اونوقتم بابام بهم میگفت از تهران زن نگیرم! می گفت از شهرستان زن بگیرم و سعی کنم که به تهران نیاورمش و یا اگر اومد تهران٬ با زنهای تهرانی دوست و همنشین نشه...
بعدا که یک کمی دیگه بزرگتر شدم٬ قاچاقی میرفتم سینما. وقتی فیلمهای هندی دیدم٬ تو دلم گفتم وقتی بزرگ شدم یک زن هندی میگیرم ... آخه اونا (تو فیلم) خیلی مهربون بودند ...

۱: یک عالمه کارتون Tom and Jerry از اینترنت کپی کردم که بعضی وقتها (اگر وقت کنم) می بینم.

۲: من خیلی از شهرهای ایران رفتم غیراز مشهد! اگه کسی رفت مشهد میشه سلام منو به امام رضا برسونه و بهش بگه که منو بطلبه؟

Tuesday, October 03, 2006

جوهر دل



نیمه شعبان٬ تولد امام زمان رو خیلی دوست داشتم. از اول تا آخر خیابان سلسبیل رو مهتابی میگذاشتند و همه جا چراغونی بود. درست مثل کریسمس تو خارج که میگن تولد عیسی مسیح هست. بعضیها میگن هر دوتاشون با هم می آیند و دنیا رو از ظلم و ستم آزاد میکنند. شاید واسه همینه که جشن تولد هر دو تاشون همه جا رو چراغونی می کنند.

محرم و امام حسین رو هم دوست داشتم. مردم میومدند و همه گریه میکردند. شاید بعضیها هم که گریه شون نمیومد٬ با شنیدن و دیدن گریه بقیه٬ گریه میکردن و دلشون رو خالی میکردند. شاید این گریه کاریها یک فضای عرفانی درست میکرد که اون فضا رو دوست داشتم. یک فضا و جو صاف و صادق که هر کس تو حال و هوای خودش بود و از بغل دستیش خجالت نمیکشید که گریه کنه. منم راحت میتونستم از دست ساسها و یا هر چی که دلم گرفته بود٬ گریه کنم و نه تنها حسابی گریه کنم و دلم رو خالی کنم و کسی هم بهم گیر نده و
نپرسه که چرا گریه میکنم٬ که ثواب هم میکردم که همه هم فکر میکردند که من چه بچه خوب و مومنی هستم!

هر هفته هم جلسه قرآن میرفتم و وقتی نوبت من میشد و قرآن می خواندم همه احسنت و فتبارک الاحسن الخالقین می گفتند و من از خجالت سرخ میشدم.

بابام یک شب من رو در مغازه گذاشت و درب مغازه رو از بیرون بست (ولی کرکره رو پایین نکشیده بود) و خودش رفته بود مسجد.
یادم نیست چرا اینکار رو کرد ولی من خیلی ناراحت بودم و گریه میکردم. دوستام و کسانی دیگر بیرون مغازه وایستاده بودند و از پشت شیشه منو نگاه میکردند. منم رفتم یک شیشه جوهر پلیکان آوردم و همه اش رو خوردم تا بمیرم و دیگه نباشم. خیلی بدمزه بود. هم تلخ بود و هم ترش ولی تلخیش بیشتر از ترش بودنش بود. اما دردم آنقدر تلخ بود که تلخی جوهر برایم شیرین بود! نمیدونم واسه اینکه مردم بیرون مغازه وایستاده بودند و منو نگاه میکردند شیشه جوهر رو رفتم بالا یا واسه اینکه بابام نگذاشته بود برم مسجد و هیئت!
به بابام خبر دادند که من جوهر خورده ام. بابام با یک کاسه بزرگ ماست آمد و اصرار داشت که من همه ماست را بخورم. میگفت ماست ضد سم است. منم همه ماست رو خوردم و نمردم!

یادمه وقتی توی مغازه بابام زندگی میکردیم یکبار هم یک جعبه مرگ موش خوردم (نمیدونم واسه چی) ولی بازم نمردم! آخه من که بعداز مرگ موشها٬ ماست نخورده بودم!
پی نوشت: به یک کامنت پاسخ داده شده