Wednesday, October 25, 2006

کامنتهای کرم خاکی هم حلوا دوست داره


خب من از اول هم از کرم ها نمی ترسیدم..چیزی که همیشه ترسناک است ومبهم آدم ها هستند که نمی دانی چه بر سرت خواهند آورد...حتی وقتی توی تاکسی نشسته ای و به نا گاه تاکسی می پیچد به سمتی که نمی دانی..حالا فکر کن یک راه فرعی باشد برای فرار از ترافیک...







چهارشنبه 3 آبان ماه سال 1385 ساعت 13:49







_________________________



[ web email ] سیمین روزگرد




سلام...

اولا اشاره ای داشتی به فیلم پاپیون که از نظر من بهترین فیلمی که تا به حال دیدم!!

...در مورد اون کرم ها هم...نمی دونم شاید هر کسی که از حق خودش تجاوز کنه عاقبت همین باشه که بقیه رو هم عذاب بده...اگه اون کرم به همون خاک باقچه قناعت می کرد و فکر خوردن حلوا رو از سرش بیرون می کرد باعث نمی شد که خیلی های دیگم به خاطر اون فنا بشن...

ما باید همیشه یاد بگیریم از حق خودمون تجاوز نکینم و البته مثل امروز این قدر به کم هم قانع نباشیم!

قربانت:سیمین







چهارشنبه 3 آبان ماه سال 1385 ساعت 12:08






_________________________



[ web email ] سامه




سلام

مرسی که بهم سر زدی. محبت کردی

خیلی ساده و صمیمی می نویسی...

خوشحال میشم بازم بیای







چهارشنبه 3 آبان ماه سال 1385 ساعت 10:59






_________________________



[ web email ] یک پیرو از جنس احساس




درودی سبز

دلم برای همه آنانی که در خاک پر پر می شوند می سوزد، حتی اگر یک کرم خاکی باشد ... و این دل دیگر تاب ندارد که اگر خلوت کند با مهر و شفقتش و به یاد آورد کرمی را که حلوا نیز دوست داشته باشد ...

مهربان روزگار همیشه چنین بوده ، همیشه دستانی بوده اند تا ما را از خاک جدا سازند، خاکی که وجودمان بسویش با اشتیاق پر می کشد، اشتیاقی چونان پر کشیدن ملک الموت به فرمان حق آن هنگام که می خواست فرمان پروردگارش را بجای آورد ... این خاک از آنروست که برای ما قداست دارد ...

و این روزها ... این روزها که مهر جایش را به دومین ماه خزان سپرده و باران های پی در پی عطر خاک را به مشام می رساند و هوش می برد و نیز هوشیار می کند ... این هنگام است که دلت درد می گیرد برای همه آنانی که از این خاک دورگشته اند ... نمک بر رخمهای دلشان پاشیده شده و تمام کودکی هایشان را با همه شیطنت هایشان به کناری گذاشته اند و ...

آخ که دلم از همه نامردمی ها به درد می آید ... دلم می خواهد در گرمای آتشین یک ظهر تابستانی تمام شیطنت های پسرکانی را ببینم که ... نه ... من برای آنها تعریف خواهم کرد که چگونه لانه های مورچگان را با مدادهای رنگی ام رنگ و جلا می بخشیدم، شاید آنها نیز دلشان به رحم بیاید و برای همه کرمهای خاکی ، در خاکی که محل زیستنشان است راهی بسازند، راهی بسوی نور ... راهی بسوی آرامش ، و راهی ... شاید آخر راه جایی باشد که مهربانی از آینده حلوای شیرینی بپزد و همه را فراخواند که بیایند و فاتحه ای بخوانند برای همه آنهایی که خاک را باور نکردند، کرمها را باور نکردند ، و نیز حلوا دوست داشتن کرمها را باور نکردند ... آنها باید بروند، آن هنگام ما همه دستهایمان را با مهربانی خواهیم فشرد و برای روشن شدن راه شمع هایی خواهیم افروخت و به یاد خواهیم سپرد اگر بخواهیم آینده از آن ما خواهد بود و همه آنانی که خاک را باور دارند، باران را باور دارند و عشق را می فهمند ...

در پناه دادار پایدار







سه شنبه 2 آبان ماه سال 1385 ساعت 23:56