Saturday, November 25, 2006

ماجرای من و اتوبوس


تو اتوبوس که نشسته بودم فکر می‌کردم که این آرزوم هم برآورده شد! آخه وقتی بابا واسه پسرعموهاش سوغاتی می‌فرستاد دوست داشتم من رو هم تو کارتن بگذاره و پستم کنه رضائیه (ارومیه). وقتیکه داشت دور کارتن چلوار می‌دوخت و بعدش روی درزها رو با شمع مهر و موم می‌کرد٬ منم می‌نشستم و زل می‌زدم به جعبه و دنبال یک راهی بودم که منم برم رضائیه. بابام آنقدر از رضائیه واسم تعریف کرده بود که راجع بهش همونجوری فکر می‌کردم که الان بعضیها تو ایران راجع به اروپا و آمریکا فکر می‌کنند و دربدر ٍ سفارتخانه‌ها در پی ویزا هستند!
از زنجان که رد می‌شدیم تو خیابوناش تضاهرات بود بعدا فهمیدم که ۲۸ مرداد بوده و طرفدارهای شاه٬ سالگرد کودتای رهبرشون رو جشن گرفته بودند! عجب روزی مسافرت می‌کردم!
توی ترمینال یا همون گاراژ مسافربری تبریز یک ساعت اتوبوس وایستاد. بابام بهم گفته بود که اصلا از اتوبوس بیرون نیام٬ مبادا که گم بشم. حتما میدونید که سابقه گم شدنم خوبه! من هم که قول داده بودم و می‌خواستم بچه خوبی باشم همونجا تو اتوبوس موندم و بقیه گلابی‌هام رو خوردم.

بابام چهار تا پسرعمو داره که سه تاشون رضائیه بودند و یکیشون توی خوی رئیس یک اداره بود. من باید می‌رفتم خونه اونی که تو خوی بود و بقیه درسم رو اونجا می‌خوندم.

وقتی اتوبوس رسید خوی٬ دیگه غروب بود و هوا داشت تاریک می‌شد. از اتوبوس پیاده شدم و فهمیدم هیشکی دنبالم نیومده! من هم که آدرس نداشتم! از مردم تو خیابون پرسیدم فلان اداره کجاست. بعضیها پرسیدند می‌خوای چیکار که بهشون گفتم می‌خواهم برم خونه رئیسش! آخه پسرعمومه دیگه!
یادمه وضعیت شهر جنگی بود. آخه ارتش شاه مانور داشت و از این تیرهائی که رنگ می‌پاشه به هم می‌زدند.
بعضی سربازها لباسهاشون قرمز شده بود و بعضی‌ها هم یکرنگ دیگه. انگار شاه هم٬ از ترسش هی مانور می‌کرد و می‌خواست نشون بده که زورش زیاده تا مردم جیکشون در نیاد!


خلاصه خونه پسرعمو رو که بغل اداره‌اش بود پیدا کردم و در زدم. وقتی در رو باز کردند پریدن هوا و از خوشحالی داد زدن که سمفونی اومده! بعدش پرسیدند که پسرعمو کو؟! من هم گفتم من از کجا بدونم! آخه من تنها اومدم!
گفتند پسرعمو اومده بود تبریز استقبال من و بعدش قرار بود از تبریز تا خوی با هم بیائیم...

خدا‌حافظ مغازه٬ خونه بچگی‌های من ...


حتما اگه اون سنتور رو واسم خریده بود٬ سنتورم رو هم یه جوری تو چمدونم جا می‌دادیم. آخه یک دست فروش دوره‌گرد که همه‌آش داد می‌زد کت‌شلواری٬ یک سنتور داشت که من خیلی دلم می‌خواست بابام واسم بخره. ولی نمی‌دونم چرا نخرید. شاید واسه اینکه چندتا از سیمهاش پاره شده بود. هنوزم خیلی سنتور دوست دارم. تا وقتی که اونجا بودم نه وقتشو داشتم و نه امکآنش رو٬ که بخرم. اینجا هم که سنتور نمی‌فروشند و بجاش گیتار هستش. ولی من سنتور بیشتر دوست دارم٬ شاید واسه اینکه ایرانی‌تره یا اینکه با ساز دل من٬ هم‌کوک تره.


کلاس پنجم رو تموم کرده بودم و وسطای تابستون بود. با بابام رفته بودیم سلمونی و سرم رو تیغ انداخته بود. عصرش بهم گفت برو حموم٬ گرمابه خورشید که روبروی مغازه‌مون بود. تا حالا تنهائی حموم نرفته بودم٬ همیشه با بابام میرفتم. این واسم عجیب بود که منو تنهائی فرستاد. اصلا اون یکی دو روز همه چیز مشکوک و عجیب بود!
شب بهم گفت زود بخواب که فردا خیلی کار داری. خودش یک کت شلوار واسم دوخته بود که فردا بپوشم. ساکم رو بسته بود و همه چیزام توش بود. هنوز نمی‌دونستم که چه‌خبره و چی می‌خواد بشه.


صبح زود از خواب پاشدیم. سوار اتوبوس ۲طبقه شدیم و رفتیم پارک‌شهر. هنوز نمی‌دونستم چی میخواد بشه. بهم نمی‌گفت که منم به کسی نگم تا نکنه یکوقت مامانم بشنوه و بفهمه! شایدم دوست داشت تعجب کنم و جا بخورم (همونجوری که یکدفعه به آدم یک خبر خیلی خوب یا یک کادوی عالی میدن و آدم می‌پره هوا).


جلو پارک‌شهر یک چرخیه گلابی می‌فروخت. یک کیلو گلابی خریدیم (هر وقت گلابی می‌بینم یاد اون گلابیهای آبدار می‌افتم). بعدش رفتیم خیابون ناصرخسرو شرکت میهن‌تور.


اتوبوس رضائیه (ارومیه) منتظر بود که بقیه مسافراش بیان. بابام منو به راننده نشون داد و گفت این پسرمه و بلیط رو داد بهش. صندلی من درست پشت صندلی راننده بود. وقتی که صندلیم رو نشون داد٬ بابام بهم گفت می‌فرستمت پیش پسرعمو...

پی‌نوشت اول: الان (بعداز اینکه اینها رو نوشتم) می‌فهمم که چقدر دلم واسه مغازه‌ بابام تنگه. آخه دیگه از نزدیک ندیدمش! خدا‌حافظ مغازه که خانه‌مان در دل تو بود و ...


پی‌نوشت دوم: انگار هرچی بیشتر می‌نویسم احساسات ناشناخته و ناخودآگاه ٍ خودم رو بیشتر کشف میکنم و خودم رو بهتر می‌شناسم!

Thursday, November 23, 2006

سلام بابا‌جون

یادته وقتی که تو مغازه زندگی می‌کردیم٬ شوخی شوخی خودتو به مردن می‌زدی و من گریه می‌کردم و وقتی می‌دیدی من چقدر دوست دارم٬ زنده می‌شدی؟ یادته بهم می‌گفتی وقتی آدم داره می‌میره خیلی تشنه‌اش می‌شه و خوبه که پسرش تو دهنش با قاشق چائی خوری آب بریزه؟ بعدش هم بهم می‌گفتی که اونموقع من در کنارت نیستم که بهت آب بدم! راستی از کجا می‌دونستی که نمی‌تونم پیشت باشم؟

یادته دوست داشتی مجتهد بشم و رساله بنویسم؟ امشب می‌خوام بهت بگم که دارم رساله‌ام رو می‌نویسم. آره بابا جون! چقدر دوست داشته‌ام که بهت بگم بابا جون٬ اما همش خجالت می‌کشیدم که بگم! ولی حالا می‌گم. آخه دارم خودم (اون خود بدم رو) می‌شکنم. می‌بینی؟ هم خودم رو می‌شکنم (۱) و هم تو رو. توی همین وبلاگم. توی همین رساله‌ام.

می‌دونی بابا؟ خیلی دوست داشتم واسه آخرین بار می‌دیدمت. خودم اون چشمهای قشنگت رو می‌بستم و تو غسال‌خونه می‌بودم و ... ولی نشد! حتما می‌دونی که چرا نشد و می‌دونم که الان خوشحالی که خودم و نفروختم و نیومدم...
آخه اگه میومدم٬ یا قبل از دیدنت شهید می‌شدم و باز هم نمی‌تونستم ببینمت و یا می‌بایستی به صداقتم٬ دوستام٬ هدفم و آرمانم و از همه مهمتر به خدا و خلقم خیانت می‌کردم و اونوقت که دیگه نمی‌تونستم رساله راستکی بنویسم.
آره بابا جونم! این همین رساله‌ام هستش. همینهائی که تا حالا نوشته‌ام و می‌نویسم. تو همینجا غسلت دادم. اون بدی‌هایی که بهت چسبیده بود رو ازت کندم و ریختم دور و همه٬ خوبی شدی.
یادته بهم می‌گفتی اگر کسی چهل جمعه پشت سرهم غسل کنه دیگه تنش زیر خاک نمی‌پوسه و کرمها نمی‌خورنش؟ و مگه نه اینکه این بدیهاست که مایه و زمینه زوال و پوسیدگی است؟ من هم اینجا بیشتر از چهل بار نوشته‌ام و با قلم و جوهرم غسلت داده‌ام و حالا خوب می‌دانم که دیگه نمی‌پوسی و ...
خوب حس می‌کنم که همین الان پهلویم نشسته‌ای و کیف می‌کنی (حتی خیلی بیشتر از آنوقتها که قرآن می‌خواندم و کیف می‌کردی).
می‌بینی بابا؟ تو این نوشته‌هام نه تنها تو رو غسل دادم٬ که خودم هم تکلیف خودم رو روشن می‌کنم و بدی‌هایم (کثافتهام) رو بالا میارم.

راستی٬ چه خوب شد که امشب خواهرم زنگ زد و گفت که امشب شب سالته و شیش ساله که رفتی! سلام منو به همه ستاره‌ها برسون...

۱: مثل جوجه که پوسته تخم خودش رو می‌شکنه!

Wednesday, November 22, 2006

واسه اینکه کچل نشیم٬ تابستونها کچل می‌کردیم

یادمه تو مغازه یک آفتابه و یک لگن مسی داشتیم. بابام رختها رو تو لگن مسی می‌شست و ته دکان طناب زده بود و اونجا لباسها رو خشک می‌کرد. از آفتابه هم واسه دست و صورت شستن و وضو گرفتن و مسواک زدن استفاده می‌کردیم.

یادمه مجبورم می‌کرد مسواک کنم تا دندونهام خراب نشه. باید کنار جوب آب می‌نشستم و مسواک می‌کردم. بابام هم با آفتابه آب میریخت و دهنم رو می‌شستم. مردم رد می‌شدند و نگاه می‌کردند و بعضیهاشون لبخند میزدند و منهم خجالت می‌کشیدم و از مسواک زدن بدم میومد! شاید واسه همینه که هیچوقت دوست نداشتم مسواک بزنم و حتما بخاطر اینه که دندونهام زودتر خراب شدند.

هر سال تابستون بابام سر خودشو و هم کله منو تیغ می‌انداخت. می‌گفت خیلی خوبه٬ هم مغز آدم نفس می‌کشه و هم اینکه آدم وقتی پیر بشه کچل نمیشه و یا دیرتر کچل میشه. شاید اگه اون موقع کله‌ام رو تیغ‌کاری نمی‌کردم الان وسط سرم کچل‌تر بود. یکبار هم خواهرم رو برد سلمونی و داد موهاش رو از ته زدند. آخه موهاش شپش گذاشته بود.

چیز زیادی از خواهرم یادم نمیاد! فکر کنم یکی دو سالی بیشتر پیش ما٬ تو مغازه نبود. آخه بابام یک دوست متدین داشت و فرستادش خونه اونا. حتما میدونید٬ نگه داشتن دختر تو مغازه سخت بود دیگه.... یادمه هروقت از خواهرم می‌پرسیدیم ساعت چنده؟ می‌گفت پنج شیش (۱).
بعضی‌وقتها هم من که داداش بزرگش بودم اذیتش می‌کردم و مداد لای انگشتهاش می‌گذاشتم و دستشو فشار می‌دادم که دردش میومد و جیغش می‌رفت هوا و اشکش در میومد. می‌بینید من چقدر بد بوده‌ام؟ باید باهاش حرف بزنم و بهش بگم. شاید منو ببخشه.

یکبار خواهرم سرخک گرفته بود و بابام ته مغازه چادر‌شب زده بود و یک اطاق کوچیک واسش درست کرده بود که اونجا باشه. آخه می‌گفتند جای کسی که سرخک داره باید تاریک باشه! فکر کنم بعد‌از سرخک گرفتنش بود که بابام خواهرم رو فرستاد خونه دوستش.

هنوز هیشکی از فامیلهام نمی‌دونند که من دارم خاطراتم رو اینجا می‌نویسم. شاید باید از خواهرم بپرسم تا اگه چیزی یادشه بگه و من بنویسم.

۱: اون موقع خواهرم هفت سالش نشده بود و به مدرسه نمی‌رفت و از شماره‌ها و اعداد فقط پنج و شش رو بلد بود.

Wednesday, October 25, 2006

کرم خاکی هم حلوا دوست داره


یادمه خیلی کوچیک بودم. اونوقتها که بابا و مامانم پیش هم بودند و من هم پیش هر دوتاشون بودم. شاید چهار پنج ساله بودم. خانه‌مان یک زیرزمین بود که از آقای ابراهیمی (صاحبخانه) اجاره کرده بودیم.حتما می‌دونید که من شیرینی خیلی دوست دارم. شب شام حلوا داشتیم و یک خورده هم واسه صبح من مونده بود. صبح داشتم حلوام رو که تو یک پیاله کوچیک آهنی بود می‌خوردم. تا نصفه‌هّای کاسه خورده بودم که یکدفعه یک کرم قرمز گنده سرشو از وسط حلوا آورد بالا. من جیغ کشیدم و کاسه رو پرت کردم که خورد به دیوار گچی خونه‌مون.

از اون به بعد تا وقتی که تو اون خونه بودیم٬ با بچه‌های صاحبخانه می‌رفتیم باغچه حیاط رو با یک چوب کوچیک می‌کندیم و هرجا که کرم خاکی می‌دیدیم روش نمک می‌پاشیدم تا بمیره! یادم نیست چندتا کرم کشتم ولی خدا کنه زیاد نکشته باشم. آخه بعداً فهمیدم که کرمها یه جوری خاک رو شخم میزنن و باعث میشن به خاک هوا برسه و این واسه رشد گیاهان لازم و خوبه... حیونکی اون کرمهایی که به خاطر ترس من و کینه کور من کشته شدند و اون گیاهانی که نتونستند تو باغچه آقای ابراهیمی رشد کنند و اون خاکهایی که با نمک قاطی شدند...

وقتی بزرگتر شدم همش از کرم میترسیدم. ولی از کرم ابریشم نمی‌ترسیدم و تو مغازه بابام کرم ابریشم داشتم و زمانی که پیله می‌بافتند و یا وقتی برگ توت می‌خوردند خیلی باحال بودند...یادمه اونوقتها که با شین نامزد بودم٬ رفته بودیم کوه و شین یک کرم ورداشته بود و دنبالم میکرد و من عینهو برق درمی‌رفتم و نتونست بهم برسه. ولی وقتی اسیر لاجوردی بودم روی برنجی که داشتم می‌خوردم٬ یک کرم زرد داشت راه می‌رفت. من کرم رو ورداشتم گذاشتم کنار و بقیه غذام رو خوردم. آخه فیلم پاپیون رو دیده بودم که تو زندان سوسک می‌خورد و شاید منم از اون یاد گرفته بودم...

تا قبل‌از اینکه شروع به نوشتن کنم و راجع به گذشته و خاطرات خودم فکر کنم و بنویسم٬ نمی‌دونستم که چرا از کرم میترسیدم ولی حالا می‌دونم که دیگه از کرم نمی‌ترسم.

کامنتهای کرم خاکی هم حلوا دوست داره


خب من از اول هم از کرم ها نمی ترسیدم..چیزی که همیشه ترسناک است ومبهم آدم ها هستند که نمی دانی چه بر سرت خواهند آورد...حتی وقتی توی تاکسی نشسته ای و به نا گاه تاکسی می پیچد به سمتی که نمی دانی..حالا فکر کن یک راه فرعی باشد برای فرار از ترافیک...







چهارشنبه 3 آبان ماه سال 1385 ساعت 13:49







_________________________



[ web email ] سیمین روزگرد




سلام...

اولا اشاره ای داشتی به فیلم پاپیون که از نظر من بهترین فیلمی که تا به حال دیدم!!

...در مورد اون کرم ها هم...نمی دونم شاید هر کسی که از حق خودش تجاوز کنه عاقبت همین باشه که بقیه رو هم عذاب بده...اگه اون کرم به همون خاک باقچه قناعت می کرد و فکر خوردن حلوا رو از سرش بیرون می کرد باعث نمی شد که خیلی های دیگم به خاطر اون فنا بشن...

ما باید همیشه یاد بگیریم از حق خودمون تجاوز نکینم و البته مثل امروز این قدر به کم هم قانع نباشیم!

قربانت:سیمین







چهارشنبه 3 آبان ماه سال 1385 ساعت 12:08






_________________________



[ web email ] سامه




سلام

مرسی که بهم سر زدی. محبت کردی

خیلی ساده و صمیمی می نویسی...

خوشحال میشم بازم بیای







چهارشنبه 3 آبان ماه سال 1385 ساعت 10:59






_________________________



[ web email ] یک پیرو از جنس احساس




درودی سبز

دلم برای همه آنانی که در خاک پر پر می شوند می سوزد، حتی اگر یک کرم خاکی باشد ... و این دل دیگر تاب ندارد که اگر خلوت کند با مهر و شفقتش و به یاد آورد کرمی را که حلوا نیز دوست داشته باشد ...

مهربان روزگار همیشه چنین بوده ، همیشه دستانی بوده اند تا ما را از خاک جدا سازند، خاکی که وجودمان بسویش با اشتیاق پر می کشد، اشتیاقی چونان پر کشیدن ملک الموت به فرمان حق آن هنگام که می خواست فرمان پروردگارش را بجای آورد ... این خاک از آنروست که برای ما قداست دارد ...

و این روزها ... این روزها که مهر جایش را به دومین ماه خزان سپرده و باران های پی در پی عطر خاک را به مشام می رساند و هوش می برد و نیز هوشیار می کند ... این هنگام است که دلت درد می گیرد برای همه آنانی که از این خاک دورگشته اند ... نمک بر رخمهای دلشان پاشیده شده و تمام کودکی هایشان را با همه شیطنت هایشان به کناری گذاشته اند و ...

آخ که دلم از همه نامردمی ها به درد می آید ... دلم می خواهد در گرمای آتشین یک ظهر تابستانی تمام شیطنت های پسرکانی را ببینم که ... نه ... من برای آنها تعریف خواهم کرد که چگونه لانه های مورچگان را با مدادهای رنگی ام رنگ و جلا می بخشیدم، شاید آنها نیز دلشان به رحم بیاید و برای همه کرمهای خاکی ، در خاکی که محل زیستنشان است راهی بسازند، راهی بسوی نور ... راهی بسوی آرامش ، و راهی ... شاید آخر راه جایی باشد که مهربانی از آینده حلوای شیرینی بپزد و همه را فراخواند که بیایند و فاتحه ای بخوانند برای همه آنهایی که خاک را باور نکردند، کرمها را باور نکردند ، و نیز حلوا دوست داشتن کرمها را باور نکردند ... آنها باید بروند، آن هنگام ما همه دستهایمان را با مهربانی خواهیم فشرد و برای روشن شدن راه شمع هایی خواهیم افروخت و به یاد خواهیم سپرد اگر بخواهیم آینده از آن ما خواهد بود و همه آنانی که خاک را باور دارند، باران را باور دارند و عشق را می فهمند ...

در پناه دادار پایدار







سه شنبه 2 آبان ماه سال 1385 ساعت 23:56


Wednesday, October 18, 2006

خانه‌ای در قطار


خاله و شوهر خاله‌ (خدابیامرزم) هر‌سال یکی دوبار مشهد میرفتند و یک عالمه مشهدی شده بودند. یک بار که من هم با بچه‌خاله‌هام رفته بودم بدرقه‌شان٬ رفتم سوار قطار شدم و اتاقهای توی قطار (کوپه) رو دیدم. عین خونه بود و چندتا اتاق تو هر (واگن) قطار بود. قبل‌از اینکه قطار راه بیفته منو زورکی پیاده کردند!

از اون به بعد همش به بابام میگفتم که ما هم باید سوار قطار بشیم. آخه از قطار و اتاقهاش خیلی خوشم اومده بود. اصلا مهم نبود که با قطار کجا بریم. فقط میخواستم که سوارش بشیم و بریم تو اطاقش بشینیم و در اطاق رو ببندیم درست همونجوری که آدم در خانه‌اش را می‌بنده!

یکروز من و بابام رفتیم سوار قطار شدیم و ورامین پیاده شدیم. ظهر تو مسجد ورامین نماز جماعت خوندیم و بعدش همونجا نهار نون و ماست خوردیم. آخه ماست ورامین خیلی خوشمزه بود واسه اینکه از شیر راستکی (نه شیر خشک) درست کرده بودند.
تو مسجد با یک آقاهه دوست شدیم که زمیندار بود و گل آفتاب‌گردان کاشته بود. با هم رفتیم سر زمینش و یک گل آفتاب‌گردان بزرگ بهم داد که توش یه عالمه تخمه بود.

وقتی عصری داشتیم با قطار برمی‌گشتیم یه‌عالمه خوشحال بودم و کیف می‌کردم. آخه هم سوار قطار شده بودم هم یه اطاق یا خونه تو قطار داشتیم هم یک گل خوشگل بزرگ داشتم هم یه‌عالمه تخمه و از همه مهمتر یک بابای خوب.

پی‌نوشت:
شاید اون روز٬ خوشبخت ترین روز من٬ در طول زندگیم بوده. یادمه وقتی داشتیم برمیگشتیم٬ تو قطار انقدر کیف میکردم و آنچنان به گل آفتابگردانم عاشقانه نگاه میکردم که دیگر مسافران نیز از مشاهده برخوردهای من٬ کیف میکردند و لذت می‌بردند.

Tuesday, October 10, 2006

خانه خاله ام مثل خانه بود٬ اما...


خونه خاله ام چهارراه وثوق بود. بعضی شبهای تابستون میرفتم خونه خالم. شبها بالاپشت بوم می خوابیدیم. پسر خالم دو سال از من بزرگتر بود. یک شب پیش هم خوابیده بودیم که نصف شب پا میشه و میبینه تو جاش جیش کرده و میره یکجا دیگه میخوابه. صبح خالم میاد میبینه جای من خیسه٬ ولی شلوارم خشکه! اونجا که پسر خالم خوابیده بود خشکه٬ ولی شلوارش خیسه!

سینما خرم که بالاتر از چهارراه مرتضوی بود٬ تابستونها روی پشت بومش فیلم نشون میداد که از پشت بوم خونه خالم اینا هم یک کمی معلوم بود. من تا اون موقع سینما نرفته بودم! آخه اونموقع ها سینما حرام بود و گناه داشت!! ولی شاید از دور دیدنش مکروه بود! واسه اینکه حاج آقا (شوهر خاله ام) چیزی نمی گفت و دعوامون نمیکرد!

ما تلویزیون هم نداشتیم٬ آخه تلویزیون هم حروم بود و گناه داشت! تازه تو مغازه بابام که نمیشد تلویزیون گذاشت. شاید واسه همینه که خیلی دوست دارم کارتون ببینم.(۱)

خالم یک پسر داشت و پنج تا دختر. من خیلی دوست داشتم برم خونه خالم. آخه اونجا هم مثل خونه بود و هم با بچه های خالم بازی میکردم. شایدم تو فکرم بود که وقتی بزرگ شدم یکی از دخترخاله هام رو بگیرم. ولی انگاری اونا از دل آسمون افتاده بودند و من از ته زمین و یا از زیر بته اومده بودم! آخه بابای اونا حاجی بود و کارخانه دار. ولی بابای من حاجی که هیچی٬ مشهدی (۲) هم نبود ...

اونوقتم بابام بهم میگفت از تهران زن نگیرم! می گفت از شهرستان زن بگیرم و سعی کنم که به تهران نیاورمش و یا اگر اومد تهران٬ با زنهای تهرانی دوست و همنشین نشه...
بعدا که یک کمی دیگه بزرگتر شدم٬ قاچاقی میرفتم سینما. وقتی فیلمهای هندی دیدم٬ تو دلم گفتم وقتی بزرگ شدم یک زن هندی میگیرم ... آخه اونا (تو فیلم) خیلی مهربون بودند ...

۱: یک عالمه کارتون Tom and Jerry از اینترنت کپی کردم که بعضی وقتها (اگر وقت کنم) می بینم.

۲: من خیلی از شهرهای ایران رفتم غیراز مشهد! اگه کسی رفت مشهد میشه سلام منو به امام رضا برسونه و بهش بگه که منو بطلبه؟

Tuesday, October 03, 2006

جوهر دل



نیمه شعبان٬ تولد امام زمان رو خیلی دوست داشتم. از اول تا آخر خیابان سلسبیل رو مهتابی میگذاشتند و همه جا چراغونی بود. درست مثل کریسمس تو خارج که میگن تولد عیسی مسیح هست. بعضیها میگن هر دوتاشون با هم می آیند و دنیا رو از ظلم و ستم آزاد میکنند. شاید واسه همینه که جشن تولد هر دو تاشون همه جا رو چراغونی می کنند.

محرم و امام حسین رو هم دوست داشتم. مردم میومدند و همه گریه میکردند. شاید بعضیها هم که گریه شون نمیومد٬ با شنیدن و دیدن گریه بقیه٬ گریه میکردن و دلشون رو خالی میکردند. شاید این گریه کاریها یک فضای عرفانی درست میکرد که اون فضا رو دوست داشتم. یک فضا و جو صاف و صادق که هر کس تو حال و هوای خودش بود و از بغل دستیش خجالت نمیکشید که گریه کنه. منم راحت میتونستم از دست ساسها و یا هر چی که دلم گرفته بود٬ گریه کنم و نه تنها حسابی گریه کنم و دلم رو خالی کنم و کسی هم بهم گیر نده و
نپرسه که چرا گریه میکنم٬ که ثواب هم میکردم که همه هم فکر میکردند که من چه بچه خوب و مومنی هستم!

هر هفته هم جلسه قرآن میرفتم و وقتی نوبت من میشد و قرآن می خواندم همه احسنت و فتبارک الاحسن الخالقین می گفتند و من از خجالت سرخ میشدم.

بابام یک شب من رو در مغازه گذاشت و درب مغازه رو از بیرون بست (ولی کرکره رو پایین نکشیده بود) و خودش رفته بود مسجد.
یادم نیست چرا اینکار رو کرد ولی من خیلی ناراحت بودم و گریه میکردم. دوستام و کسانی دیگر بیرون مغازه وایستاده بودند و از پشت شیشه منو نگاه میکردند. منم رفتم یک شیشه جوهر پلیکان آوردم و همه اش رو خوردم تا بمیرم و دیگه نباشم. خیلی بدمزه بود. هم تلخ بود و هم ترش ولی تلخیش بیشتر از ترش بودنش بود. اما دردم آنقدر تلخ بود که تلخی جوهر برایم شیرین بود! نمیدونم واسه اینکه مردم بیرون مغازه وایستاده بودند و منو نگاه میکردند شیشه جوهر رو رفتم بالا یا واسه اینکه بابام نگذاشته بود برم مسجد و هیئت!
به بابام خبر دادند که من جوهر خورده ام. بابام با یک کاسه بزرگ ماست آمد و اصرار داشت که من همه ماست را بخورم. میگفت ماست ضد سم است. منم همه ماست رو خوردم و نمردم!

یادمه وقتی توی مغازه بابام زندگی میکردیم یکبار هم یک جعبه مرگ موش خوردم (نمیدونم واسه چی) ولی بازم نمردم! آخه من که بعداز مرگ موشها٬ ماست نخورده بودم!
پی نوشت: به یک کامنت پاسخ داده شده

Tuesday, September 26, 2006

کاهش سرعت در سر پیچ

با پوزش از همه دوستان عزیز و خوانندگان گرامی٬ به دلایل زیر فقط هفته ای یکبار (سعی میکنم سه شنبه ها) در اینجا بنویسم.

  • کامپیوتر فارسی زبان ندارم و با کامپیوتر و کیبورد لاتین نوشتن انرژی و وقت زیادی از من میگیرد و دستم در تایپ کردن کند است.

  • وقت زیادی صرف کار بیرون و کارهای خانه٬ می شود. از وقتیکه هر روز مینویسم خانه داری تعطیل شده است!

  • هدفم نوشتن به خاطر نوشتن نیست و نمیخواهم کمبود وقت و کمیت نوشته ها (روزانه نوشتن)٬ از کیفیت نوشته هایم بکاهد.

  • معمولا هر هفته از جمعه تا دوشنبه باید به جائی بروم که امکان اینترنت در آنجا نیست.

  • از همه مهمتر بخاطر شرایط پیچیده ای که در آن هستم از برخورد خودبخوی و از دست دادن کنترل خودم بپرهیزم تا مبادا به جاده خاکی بیفتم و چپ و راست بزنم که از اینکار بشدت بیزارم چرا که ضربه ها خورده ام و دلها رنجانده ام و دلها شکسته است. از خدا می خواهم تا کمکم کند.


... و از خدا میخواهم که کمک کند تا اینجا تعطیل نشود. چرا که هنوز همه ام را ننوشته ام ...


Monday, September 25, 2006

سوغاتیها بابامو زندانی کرده بودند

بابام اهل رضائیه (ارومیه) بود. همه فک و فامیلهاش اونجا بودند. بابام سی سال بود که اومده بود تهران و تو این مدت نرفته بود به فامیلهاش سر بزنه. آخه اگه میرفت بعداز اینهمه وقت باید کلی واسه همه سوغاتی میبرد و اینهم یک عالمه خرج داشت. شاید بشه گفت بابام زندانی رسم و رسوم سوغاتی دادن شده بود!

شاید واسه همینه که منم سوغاتی دادن رو زیاد دوست ندارم! بعدش هم همه به همدیگه حسودی می کنند و میگن چرا اینو بمن داد و سوغاتی اون یکی بهتر بود!! ولی من خودم خیلی دوست دارم سوغاتی بگیرم!!!

از فامیلهای بابام فقط داداشش تهران بود که نمیدونم چرا همدیگه رو خیلی کم میدیدند. فکر نکنم که من بیشتر از پنج شش بار عموم رو دیدم. عموم از بابام بزرگتر بود و یک پسر داشت و یک دختر که از من خیلی (شاید ۱۰ سال) بزرگتر بودند. پسر عموم کشتی گیر بود و میگفت که وقتی منم بزرگتر شدم خوبه برم کشتی یاد بگیرم. اگه الان برم قدم میسوزه! بعدا پسر عموم هروئینی شد و دیگه ازش خبر ندارم.

هر وقت دخترعموم رو میدیدم٬ دوست داشتم یکجوری بشه و بازم ببینمش! آخه دوست داشتم بازم بغلم کنه و بوسم کنه ولی نمیدونستم چرا تشنه محبت بودم.

Sunday, September 24, 2006

صندوق اسرار آمیز بابام و عمامه های خونی

بابام یک صندوق آهنی داشت که درش همیشه قفل بود. کلیدش رو هم نمیدونم کجا قایم میکرد. یک شب یکی از دوستاش یک عالمه کاغذ اورد و داد به بابام. بابام هم گذاشتش تو صندوقش و درش رو قفل کرد. بعداز دو سه شب چندتا از دوستاش اومدند و بابام به هر کدومشون چندتا از همون کاغذها داد و رفتند. بعدا که بزرگتر شدم فهمیدم که اون کاغذها اعلامیه بودند!

یکروز هم رفته بودیم خیابون که دیدیم شیشه اتوبوسها شکسته بود. بابام گفت که دانشجوها شیشه اتوبوسها رو شکستند و ... چون دولت میخواسته پول بلیط رو گرونتر کنه. از اون به بعد دیگه من دولت رو دوست نداشتم و هرجا پاسبان میدیدم بهش چپ چپ نگاه میکردم. آخه دانشجوها کم پول داشنتد دیگه...

یکروز بابام بهم گفت که شاه جهود هستش. منم رفتم تو کوچه به دوستام گفتم بابام میگه شاه جهود هستش. بعدا بابام فهمیده بود که من به دوستام اینو گفتم دعوام کرد و گفت این حرفها رو نباید به کسی بگم!

بعضی جمعه ها میرفتیم قم و حرم و زیارت میکردیم برگشتنی هم سوهان می خریدیم که من خیلی دوست دارم. یکبار پنجشنبه رفتیم و شب تو مسافرخانه خوابیدیم. من خیلی کیف کردم. آخه تشکهاش نرم بود و اصلا ساس نداشت. صبح زود پا شدیم و رفتیم مدرسه طلاب (همونجا که بابام دوست داشت وقتی من بزرگ شدم برم). دیدیم شیشه ها شکسته و در حجره ها رو با عمامه بستند و بعضی از عمامه ها هم خونی بود. بابام گفت که شاه بعضی از ملاها رو کشته بعضیهاشون هم رفتند زندان. بابام اشک تو چشمهاش جمع شده بود و منم گریه ام گرفته بود. بعدا فهمیدم که جریان پانزده خرداد بودش.

شاید تحت تاثیر خاطره اون روز بود که وقتی موسی روز پانزده خرداد بدنیا اومد من گفتم که:

در خونین روز پانزده خرداد فرزندی از تبار ابراهیم دیده به جهان گشود که ما نامش را موسی نهادیم

Saturday, September 23, 2006

به کجا مینگریم


وقتی با سرعت معمولی دوچرخه سواری میکنیم تقریبا تا صد متری خودمون رو میبینیم و وقتی رانندگی میکنیم خیلی دورتر رو نگاه میکنیم و هرچه شتاب ماشین بیشتر میشه چشممون رو به جائی و نقطه باز هم دورتری میدوزیم (۱).


تو مدرسه هم ازمون میپرسند که چیکاره و چی می خواهی بشی. شاید یک دلیلش این باشه که ببینند شعاع دیدمون چقدره و تا به کجا رو میبینیم. مگر نه اینکه برای رسیدن به هدف باید همواره آنرا دید و بخاطر داشت؟


از این مثالها سه نتیجه میخوام بگیرم:


۱- دید و دیدگاه است که باعث حرکت میشود.


۲ - سرعت حرکت آدم (یا یک جامعه) با شعاع و زاویه دیدش رابطه و تناسب مستقیم داره و ایندو روی همدیگه تاثیر متقابل دارند.


۳- اگر به قول معروف فقط تا جلوی دماغمان را نبینیم و دورتر و دورترها را ببینیم٬ زرق و برق دور و برمان کمتر مشغولمان کرده

و وقتمان را کمتر تلف میکند و ...


و الان میخوام بگم که اگر دید و دیدگاه و سرعت و شتاب مناسب را نداشته باشیم٬ از چاه ها و دره های راه زندگی نمیتوان جهید و ...

میگن وقتی چشم آدم خسته میشه اگه به جائی دور نگاه کنه٬ خستگی چشمهاش در میره. واسه همین میروم تا به افق بنگرم و ...


۱: اون نقطه نیز به نسبت سرعت ما حرکت میکنه و جلو میره! درست مثل وقتی که آدم شب راه میره و ماه توی آسمان هم بالا سرش باهاش راه میاد!

Thursday, September 07, 2006

آخه من سوپ دوست ندارم!


کلاس دوم بودم که دو ماه در بیمارستان لولاگر بستری بودم. فقط بهم سوپ میدادند. اما من که سوپ دوست نداشتم یواشکی غذایم را میریختم دور و از اینور و انور نون کش میرفتم و نون خالی میخوردم. بعضی وقتها هم هیچی نمیخوردم!

بعداز سه چهار روز فهمیدند و باهام حرف زدند. بهشون گفتم که من سوپ دوست ندارم. پرسیدند چی دوست داری؟ منم گفتم چلوکباب. از اون روز به بعد فقط چلوکباب بهم میدادند. چلوکبابشون هم زیاد خوشمزه نبود آخه نه پیاز داشت و نه نمک! میگفتند پیاز و نمک واسم خوب نیست! ولی خیلی بهتر از سوپ و نون دزدکی بود. تازه یه کیف دیگه هم داشت و اون اینکه فقط واسه من چلوکباب درست میکردند! نمیدونین چه کیفی داره که تو یه بیمارستان به اون بزرگی واسه آدم غذای اختصاصی درست کنند و بعضیها هم حسودی کنند. من که یه عالمه کمبود داشتم٬ از همه اینا کیف میکردم.

یکروز آقا دکتره با دو سه نفر دیگه (که فکر کنم دانشجو بودند) اومدند تو اطاق.آقا دکتر گفت دمرو بخواب و بعدش شلوارم رو کشید پائین! هی رو کونم با خودکارش خط میکشید و به اونا میگفت که کجاها میشه آمپول زد و کجا نباید آمپول زد! خلاصه بیشتر از نیم ساعت هر دوتا کپل من رو نقاشی کرد و راجع به دنبه های من حرف زدند و بعدشم رفتند. حیف که دوربین عکاسی نداشتم تا ار نقاشی آقا دکتر یک عکس یادگاری بگیرم!

Wednesday, September 06, 2006

فرق اوریون و هروئین!


هشت نه ساله بودم و کلاس دوم. یکروز که گلوم درد میکرد مدیر مدرسه اومد سر کلاس. به من نگاه کرد و گفت پا شو برو خانه تان و هروقت خوب شدی بیا. من با تعجب گفتم: آقا اجازه! مگه ما چیکار کردیم؟! گفت هیچی! تو اوریون گرفته ای!

من که خیلی از هروئین بد شنیده بودم و از هروئینی شدن میترسیدم٬ زدم زیر گریه و تا مغازه (که خانه مان هم بود!) زار میزدم. بابام تا منو دید گفت چی شده؟ گفتم مدیر مدزسه گفت هروئینی شدی و تا وقتی خوب نشدی مدرسه نیا! بابام زد زیر خنده و گفت که هروئین نیست٬ اوریون هست و واسه همین گلویت درد میکنه!

تو همین سن و سال یک بیماری کلوی هم گرفته بودم و نمیدونم واسه کلیه هام دو ماه تو بیمارستان لولاگر که تو خیابان نواب بود٬ بستری شدم یا بخاطر اوریون.

Tuesday, September 05, 2006

دوباره می نویسم


مینویسم چرا که فکر میکنم باید بنویسم. بارها و بارها آنها که کم و بیشی از زندگیم را میدانستند گفته بودند بنویس و من نمیدانم به چه دلیل نمینوشتم! شاید سهل انگاری بوده و یا شاید جوهر قلمم و جوهره خودم یخ زده بود!!

سالها پیش مینوشتم و چه خوب با طبیعت به وحدت رسیده بودم در آنجا که نوشته بودم

... سرخی فلق به هنگام طلوع و سرخی شفق به هنگام غروب٬ خون من است

صدای ریزش باران به هنگام شب که تاریکیها را میشوید٬ صدای من است ...

حیف که همه آن نوشته ها ازبین رفت ولی چه باک که اگر جوهر و محتوائی داشته باشم نه تنها همه آنها را٬ که کاملتر و اصیل تر از آن را خواهم نوشت. از اینروست که پوست و پوسته خود را میکنم و ...

Sunday, September 03, 2006

خیال و آرزوی حس و لمس گرمای یک خانواده


یادمه ده یا یازده ساله بودم سر کوچه سادات که ده متری مغازه پدرم (خانه مان) بود وایستاده بودیم و با دوستام راجع به همه چی حرف میزدیم. فکر کنم پائیز بود و تقریبا ساعت هشت شب.


حبیب و رضا که داداش بودند و خانه شان ته کوچه سادات بود داشتند راجع به اتقاقاتی که در خانه شان افتاده بود حرف میزدند.
من تو این فکر بودم که یک خونه که توش پدر و مادر و بچه باشه٬ چه جوری میتونه باشه و سعی میکردم یک اطاقی که توش یک لامپ روشن هست و همه دور هم جمع هستند رو پیش خودم مجسم کنم!


خیلی دوست داشتم بهشون بگم که:


یک شب میتونم من بیام خونه تون و ببینم که یک خانواده و خونه کامل چه جوریه؟


اما هیچ وقت نپرسیدم! نمیدونم خجالت کشیدم یا ترسیدم که بپرسم! یا هر دو تاش!!

Saturday, September 02, 2006

سین شین


کلاس اول و دوم بودم که به شین میگفتم سین و به ‌ژ میگفتم ز

معلممون به یکی از همکلاسیهام گفته بود که باهام تمرین کنه. اون هم نشسته بود بغل دستم و هی میگفت بگو شین٬ من میگفتم سین
میگفت بگو ژ منم میگفتم ز

غذاهای بهشتی


امروز رفته بودم میوه فروشی که ریحان دیدم و چغندر (لبو)! هر دوتاشونو خریدم + یه عالمه چیزای دیگه! فکر کنم بیشتر از بیست سال بود که نه لبو خورده بودم و نه ریحان!!

مغاره بابام که بودم٬ بعضی شبها نون و لبو میخوردیم. من لبو رو خالی دوست داشتم بخورم ولی واسه اینکه سیر بشم بعضی وقتها هم نون میخوردم. واسه همین بابام میگفت تو لبو و نون میخوری! بابام اشکنه هم درست میکرد. یخورده سیب زمینی و یکی دو تا تخم مرغ و پیاز داغ که توش یه عالمه آب بود. توش نون خورد میکردیم و میخوردیم. من اصلا دوست نداشتم آخه مزه آب میداد!

تاس کباب و کتلت خیلی خوشمزه هم درست میکرد که من هنوز نتونستم کتلت به اون خوشمزگی درست کنم و هیچ جا هم نخوردم. بعضی شبها هم نون و حلوا ارده و یا ماست و شیره میخوردیم و یا نیمرو با روغن زیاد که من توش نون خورد میکردم و یخورده شکر میریختم و کلی خوشمزه میشد (اونوقتها که مثل بعداز انقلاب روغن کوپنی نبود! زمان شاه بود و فراوانی نعمت!!) بعضی وقتها هم میرفتیم کبابی ایروانی که کبابهاش خیلی خوشمزه بود ولی حیف که زودتر از این که من سیر بشم٬ کبابم تموم میشد! ریحان امروز منو یاد کبابی ایروانی انداخت.

صبحها هم بابام پول بهم میداد و میرفتم از شاه غلام (ماست بندی روبرو مغازه) پنیر خورده (که دو برابر پنیر سالم میشد) میخریدم.بابام میگفت پنیر زیاد نخور کم هوش میشی.

تو زندان که بودم هروقت حسن جوجو (زندانبان) را میدیدم یاد پنیر خورده می افتادم! آخه صبحها بجای اینکه در را باز کنه و پنیر بده٬ قالب پنیر رو از لای پنجره میله دار در سلول پرس میکرد و همه پنیرها خورد میشد و میریخت زمین!!

Friday, September 01, 2006

تکبیر گویان بدنبال آبدارچی ...

یادمه یکبار من و بابام رفته بودیم نماز عید فطر. یه عالمه آدم بود. انقدر شلوغ بود که جا نبود من و بابام پیش هم تو یک صف وایستیم. شانس اوردم که تو صف پشت سر بابام وایستاده بودم. آخه انقدر قنوتش طولانی شد که وسطش خسته شدم و دستم را انداختم. قنوت همونی هست که تو رکعت دوم نماز مثل دعا کردن٬ دستشونو بلند میکنند. بعضیها دستشونو به هم میچسبونن و بعضیها هم بین دستاشون فاصله هست. من دستامو به هم میچسبوندم و به خطهای دستم زل میزدم و میرفتم تو فکر.

وقتی دستمو وسط قنوت انداختم٬ دلشوره داشتم که کسی ندیده باشه. آخه کلی واسه خودم آبرو داشتم! شبها و ظهر جمعه ها میرفتیم مسجد صاحب الزمان و من تکبیر میگفتم. تازه تو مسجد حاج امجد که خیلی بزرگتر بود٬ چندبار تکبیر گفتم. تکبیرگو همونی هست که نماز خوانها (یا اونائی که سر نماز یاد بدهکاریهاشون می افتند و حواسشون پرته) به فرمانش به سجود و رکوع و ... میروند. یه بار خود من هم وقتی تکبیر میگفتم حواسم پرت شد و وقتی پیشنماز رفت رکوع یادم رفت داد بزنم الله اکبر سبحان الله که یکدفعه دیدم خود پیشنماز داره داد میزنه الله اکبر و مثلا منو خبر میکنه...

وقتی نماز تموم میشد باید آواز میخوندم که: ان الله و ملائکهَ یوسلّون النبی٬ یا ایها الذین آمنو صلّو علیه و صلّمو تسلیما . یکی دوبار وسطش قاطی کردم و بقیه اش یادم رفت که یکی از اون وسط جمعیت بقیه اش را خواند و منم حسابی خیط شدم!

شبهای ماه رمضان و محرم و هر وقت مناسبتی بود تو مسجد به همه چائی میدادیم. منم یه کاسه قند دستم بود و دنبال اونی که قوری دستش بود میرفتم. به هرکس که قند میدادم میگفت: پیر شی! منم کلی ناراحت میشدم و تو دلم میگفتم خودت پیر بشی! بعدا که بزرگ شدم فهمیدم که منظورشون اینه که جوانمرگ نشی! شاید واسه پیر شی گفتن اونا بوده که لاجوردی نتوانست من را هم مثل بقیه دوستام شهید کنه!

Tuesday, August 29, 2006

رساله ای در زرورق

بابام میگفت واسه اینکه دستخطم خوب بشه باید با قلم و مرکب بنویسم. باید خیلی تمرین نوشتن میکردم. واسم قلم ریز و دوات و مرکب خریده بود. نمیدونم چرا باید نوک قلم ریز رو قبل از مصرف می سوزوندیم! شاید واسه اینکه ضد عفونی بشه و اگه کوبیدیم تو سر یکی٬ طرف کزاز نگیره!

هیچوقت دستخطم خوب نشد شاید واسه اینکه هی دستم عرق میکرد و همش حواسم به این بود که زیر دستم یک کاغذ دیگه بذارم تا کاغذی که روش مینویسم خیس نشه و مرکب روی کاغذ پخش نشه! هنوز هم که هنوزه بعضی وقتها دستم عرق میکنه و با هرکی میخام دست بدم٬ اول دستمو با شلوارم خشک میکنم! به هر دکتری هم که گفتم دستم عرق میکنه گفته خوبه و کاریش نمیشه کرد. یکروز یکی بهم گفت وقتی رفتی مهمونی٬ فرش رو بلند کن و کف دستتو بزن زیر فرش (همون جوری که آدم تیمم میکنه) اونوقت خوب میشه! چندبار (یواشکی) اینکارو کردم ولی خوب نشد! نمیدونم تقصیر خاک زیر فرش بود٬ یا تقصیر دست من و یا اینکه اون طرف منو گذاشته بود سر کار! مهم اینه که وقتی به نون جونم گفتم دستم عرق میکنه گفت مسئله ای نیست و دستم عرق کرده ام را ساعتها تو دستش گرفته.

بابام دوست داشت که من مجتهد بشم. واسه همین غیراز مشقهای مدرسه ام که تو دفتر می نوشتم رساله آیت الله بروجردی رو هم باید روی زرورقهای کاغذ برش مینوشتم. آخه اون زرورقها خیلی بزرگ بود. شاید از قد من هم بزرگتر بود. ولی عوضش از دفتر ارزونتر بود. فکر کنم تا کلاس پنجم دبستان حداقل دوبار از روی همه رساله نوشتم. یادم نیست که چندبار خوندمش ولی یادمه که بابام جلو دوستاش راجع به هر مسئله ای ازم سئوال میکرد٬ من فوری از حفظ جواب میدادم و بابام هم کیف میکرد.

با اینکه هنوز به سن بلوغ نرسیده بودم٬ ولی باید نماز میخوندم. آخه قرار بود مجتهد بشم دیگه! صبحها قبل از اینکه آفتاب بزنه بابام بیدارم میکرد که نماز بخونم! یادمه چندبار که زورم میومد واسه نماز صبح بلند شم٬ با اون کمربند کلفتش (که هیچوقت پاره نمیشد) چندتا شلاق خوردم!

دوست نداشتم صبحها وضو بگیرم واسه اینکه میخواستم بعدش دوباره بخوابم. بابام هم بعداز چند وقت قبول کرد. آخه خیلی دوسم داشت و اینکه هنوز بالغ نشده بودم. بعدا هی بشوخی بهم میگفت تو صبحها نماز میت میخونی. حتما میدونین که واسه مرده نماز خوندن وضو نمیخاد.

Monday, August 28, 2006

اشتباه (۱- معنی و مفهوم آن)

اشتباه یعنی چه؟ معنی اشتباه و اینکه چه چیزی و چه کاری اشتباه است و یا اشتباه نیست به جهانبینی (۱) فرد و یا جهانبینی جامعه (۲) بستگی دارد. ممکن است کاری از نظر فرد یا گروهی اشتباه باشد و از دید فرد و جمعی دگر آن کار نه تنها اشتباه نباشد بلکه یک بایستن و ضرورت باشد.

مثلا زمانی اعراب فکر میکردند دختر زائیدن اشتباه است و بهمین خاطر بلافاصله دخترشان را زنده بگور (اشتباهشان را مخفی) میکردند و بعدا فهمیدند که این تفکر و عملشان اشتباه بوده و یا اگر بهتر بگویم خواهند فهمید که دختر زائیدن یعنی زایش یک فرشته زیبائی به صورت انسان.

یا عده ای ممکن است که آزادی جنسی را عین آزادیخواهی و ترقی خواهی بدانند (که در جامعه ایران بین بعضی انتلکتوئلها (۳ ) بصورت مد درآمده ) در صورتی که عده ای دیگر آنرا آنارشیسم و هرج و مرج طلبی جنسی بدانند. از اینگونه مثالها زیاد است که مطرح کردن آنها در اینجا نمیگنجد!

پس برای تعریف اشتباه٬ اول باید مشخص کنیم که جهان و زندگی را چگونه می بینیم.

تا آنجا که من میدانم همه ادیان و ایدئولو‌ژیهای باخدا و بی خدا از زرتشت گرفته تا موسی و عیسی و محمد و مارکس و لنین٬ همه مدعی این هستند که جهان هدفی دارد و به سمت بهشت موعود و برابری و برادری و آزادی پیش میرود و هر ایدئولو‌ژی و مذهبی تلاش کرده که راهنمائی کند تا پیروانش هرچه کمتر اشتباه کنند تا بشریت هرچه زودتر به جامعه ایده آل خود برسد.

اگر واقعا (نه بطور اسمی و صوری و یا ارتجاعی) به هر یک از این ایدئولوژیها و با عقاید مشابه آنها معتقد باشیم٬ میتوانیم بگوئیم که جهان هدفدار است و در حال تکامل و جامعه بشری به سمت جامعه ایده آل (برابری٬ برادری و آزادی) به پیش میرود. با این دیدگاه میتوان اشتباه را اینگونه معنی کرد که: هر چیزی و هر کاری که در مسیر این حرکت تکاملی مانع ایجاد کند و یا باعث کندی این حرکت شود٬ اشتباه خواهد بود.

۱- جهانبینی: چگونه و از چه زاویه ای به زندگی و جهان مینگریم. هرکس خواه ناخواه یک جهانبینی دارد.

۲- جامعه: هر جمعی (بیش از یکنفر) که فرد بلحاظ فکری وابسته به آن است و از آن تغذیه فکری میشود و یا تاثیر میپذیرد و تاثیر میگذارد. مثل خانواده و ...

۳- انتلکتوئل با روشنفکر فرق دارد.

ادامه دارد...

Sunday, August 27, 2006

بلوز جادوئی

کلاس اول دبستان بودم که یکروز مامانم اومد مدرسه یه عالمه بوسم کرد و یک بلوز بهم داد و منم همونجا پوشیدمش. بلیز بافتنی بود و خودش بافته بودش.
مدرسه تعطیل شد و رفتم مغازه (خانه مان) پیش بابام. بابام پرسید این بلوز را از کجا آوردی؟ گفتم مامانم بهم داده. بابام گفت اون دیگه مامانت نیست٬ یک جادوگر هستش و این بلوز جادو شده هستش! از تنم درآورد و همونجا تو خیابون قیچیش کرد و آتیشش زد!! از اون ببعد هم هی میگفت اون زنه جادوگره و میخواد تو رو جادو کنه! هروقت دیدیش٬ فرار کن و بیا اینجا بمن بگو!!
یادمه یکروز مامانم منو بوسیده بود و بابام هم ۱۰۰ متر اونورتر دیده بود. وقتی رسیدم پیش بابام جای بوس مامانمو با دستم پاک کردم!! یکروز هم الکی به بابام گفتم که تو کوچه علیجانی اون زنه رو دیدم و فرار کردم! بابام تشویقم کرد و بهم جایزه (پول) داد.
فکر میکنم که این اولین دروغ غرض و مرض دار و سودجویانه تو زندگیم بوده و همینجا به خاطر این برخورد فرصت طلبانه ام از خود انتقاد میکنم و اگر مادرم این نوشته را خواند و یا کسی برایش تعریف کرد٬ امیدوارم ناراحت نشه!
امیدوارم هم مادرم و هم خدا این خطای منو ببخشند و همینطور از مادرم و خدا میخام که اشتباهات پدرم را ببخشند تا شاید روحش شاد بشه.

Saturday, August 26, 2006

هفت چنار

شش هفت ساله بودم که با یکی از دوستام رفتیم تو جوی هفت چنار آبتنی کنیم. استخر معینی هم همون بغل بود ولی ما که پول نداشتیم بریم استخر!
لباسهامونو در آوردیم و اونور خیابون پشت یک سنگ قایم کردیم. واسه اینکه بابامون نفهمه که رفتیم آبتنی و کتک نخوریم٬ شورتمون را هم در آوردیم که خیس نشه! کون برهنه رفتیم آبتنی. یه عالمه بچه بود و فشار آب زیاد. چه کیفی میداد!
بعداز یکی دو ساعت رفتیم لباسهامون رو بپوشیم که دیدیم هیچی نیست! لباسهامونو دزدیده بودند!!
یه دستمونو گرفتیم جلو و یدست هم عقب! رفتیم کلانتری یازده و گفتیم داشتیم آبتنی میکردیم لباسهامونو دزدیدند. پاسبونه گفت ما کاری نمیتونیم بکنیم! میخاستید مواظب باشید ندزدند!!! شاید اگه اینموقها بود یکی از بسیجیها ایثار میکرد و شال گردنشو بهمون میداد که مثل لنگ حموم دور خودمون ببندیم و به خاطر بیحجابی چندتا شلاقمون می زدند و بعدش چپکی سوار خرمون میکردند و یک الاغ سواری مفتکی هم میکردیم!!!
خلاصه همونجور که با دستامون عقب و جلومون رو پوشونده بودیم٬ اومدیم خیابان خوش و از کوچه علیجانی میرفتیم طرف سلسبیل (خیابان رودکی) که تو کوچه بچه ها دنبالمون راه افتادند و عینهو یک تظاهرات شده بود که من و دوستم پیشروان این تظاهرات بودیم!
آخرهای کوچه یه پسره به طرف ما میدوید و همینکه بمن رسید٬ دو تا تیغ رو دست راست من کشید که خون بود از دستم میومد! هنوز هم جای یکی از خطهای زخم رو دستم هست (فکر کنم تیغ ناست ۲ سوسمار بود٬ آخه خیلی تیز بود). پسره رو اصلا نمی شناختم و نمی دونم که واسه چی اینکار رو کرد! شاید هم از امت حزب الله همیشه در صحنه آنزمان بوده و به رگ غیرتش برخورده بود که ما انقدر سکسی بودیم!
اینجوریا شد که این تظاهرات به خون کشیده شد و هر کس به سوراخی خزید و به پدرم هم خبر رسیده بود و با دوچرخه اش اومد و مرا به مغازه برد و بعدش به درمانگاه.

Thursday, August 24, 2006

کلانتری یازده

من که خودم یادم نمیاد! برام تعریف کردند که:

گم شده بودنم. بابام میره کلانتری ۱۱ خبر بده و سراغمو بگیره.

می بینه من جلو کلانتری تو پیاده رو واسه خودم دارم قدم میزنم و هی از اینور میرم اونور و از اونور اینور (درست در طول ساختمان کلانتری)!

Wednesday, August 23, 2006

من بابامو میخام


بابا بزرگم (بابای مامانم) یک گارا‌ژ داشت تو خیابان سهراب نزدیک رباط کریم (بالاتر از راه آهن). میدان (تره بار) طاهری هم تو همین خیابون بود. خونه بابا بزرگم ته گارا‌ژ بود. رفته بودیم مهمونی. یادم نیست چند ساله بودم ولی پنج شش سالم بیشتر نبود!
واسه خودم تنهائی رفته بودم گردش! یادمه نزدیکهای غروب بود. وسط دو تا خط داشتم می رفتم! یک سگ بزرگ هم از اون دور میومد طرف من. اون سگه هم از وسط همون دو تا خط میومد! سگه هر چی نزدیکتر میشد بزرگ و بزرگتر میشد. رنگش هم سیاه تر می شد! (بعدا فهمیدم که اون سگه قطار بوده!)

یک جاده هم کنار اون خط آهن بود. یک ماشین میومد چراغاش روشن بود و رنگش کرم. ماشینه از سگه نزدیکتر بود به من. وقتی رسید نزیک من وایستاد و دو نفر دویدند طرف من. بقیه اش دیگه یادم نمیاد!

بعدها بابام تعریف کرد که: اونا می خواستن منو نگه دارند ولی من همه اش گریه میکردم و میگفتم من بابامو میخام. بعد از سه روز سوار دوچرخه ام میکنند و در حالیکه داد میزدم من بابامو میخام٬ در خیابانهای تهران مرا می گرداندند تا بالاخره یک آشنا مرا می بیند و به پدرم خبر میدهد و تحویلم میگیرند! شاید میترسیدند که مرا تحویل پلیس دهند!

مادرم تعریف کرد که: بعداز اینکه گم شدم و آنها پیدایم نکردند٬ رفته بود پیش یک آئینه بین و مرا در آئینه دیده بود و فهمیده بود که سالم
هستم!

بعضی وقتها دلم خیلی واسه داداشم تنگ میشه

مامانم میگه وقتی من سه چهار ساله بودم یکروز که از اتوبوس می خواستم پیاده بشم کم مونده بود لای در اتوبوس بمونم. فهمید که خدا می خواد منو ازش بگیره! دعا می کنه که خدایا اینو ازم نگیر٬ اگه می خوای بچه ام رو ازم بگیری یکی دیگه بهم بده و اونو بگیر!
یک داداش داشتم اسمش محسن بود. تنها چیزی که ازش یادمه اینه که وقتی ختنه اش میکردند داشتم نگاه میکردم! چهل روزش بود که مرد! اونوقتا احتمالا چهار پنج ساله بودم.
شاید واسه اینه که تا حالا جونمو قصر در بردم!

Monday, August 21, 2006

خدایا ما را از شر ساس ها نجات بده


بابام خیاط بود. یک مغازه خیاطی داشت که دو تا چرخ سینگر داشت و یک نیمکت دراز و دو تا میز بزرگ چوبی. اونجا هم مغازه بود و هم خانه مان بود! زیر میز بزرگه اطاق خواب من بود و زیر میز کوچیکه اطاق خواب خواهرم که بعدا اومد پیش بابام! آخه وقتی که بابا و مامانم از هم جدا شدند خیلی کوچیک بود و دو سه سال بعداز جدائی پیش مامانم بود. بابام هم رو میز بزرگه می خوابید.
نزدیک دکان بابام یک کوچه بود و تو کوچه یک مسجد. واسه توالت از اون مسجد استفاده میکردیم و یک لگن هم توی مغازه داشتیم واسه مواقع اظطراری یا وقتهائی که مسجد بسته بود! اون لگن هم نصفه شبها تو جوی آب خالی میشد!


سر کوچه مسجد یک فشاری آب بود که آبمون را از اونجا تامین میکردیم.


یک پریموس هم داشتیم که بابام رو اون غذا می پخت و من آشپزی رو همونجا از بابام یاد گرفتم.


میزها ساس داشت و من که صبخ از خواب پا میشدم بعضی جاهای تنم باد کرده بود! واسه اینکه ساسها خورده بودند و بعضی جاهام هم خونی بود٬ واسه اینکه ساسها رو وقتی که رو بدنم راه میرفتند میکشتم!


بابام مذهبی بود و هر صبح جمعه میرفتیم دعای جمعه. صبحانه هم میدادند که چائی شیرین و نون قندی بود. من نون قندی رو خورد میکردم تو چائی شیرین و می خوردم. آخه نون قندیها خشک و سفت بود و وقتی میریختم تو چائی شیرین نرم و باحال میشد. شاید واسه این اینجوری دوست داشتم که دندون شیریهام داشت میریخت و من بی دندون بودم


وسط دعای صبح جمعه به یک جائی میرسیدیم که اسم امام زمان توش بود. همه باید بلند می شدیم و وایمیستادیم و بعدش هر آرزوئی که داشتیم تو دلمون یواشکی دعا میکردیم. میگفتند که برآورده میشه.


من هم پا میشدم و یواشکی تو دلم دعا میکردم که: خدایا ما را از شر ساس ها نجات بده!

Sunday, August 20, 2006

کودکستان


قبل ار اینکه مدرسه برم٬ پدر و مادرم از هم جدا شده بودند. بابام نمیگذاشت که مادرم منو ببینه. مامانم شوهر کرده بود و من و خواهرم پیش بابام زندگی میکردیم. یکروز که بابام منو سوار دوچرخه اش کرده بود تا به کودکستان ببره٬ لنگه کفشم تو راه می افته. وقتی از دوچرخه اومدیم پائین٬ بابام گفت کفشت کو؟ گفتم افتاد! پرسید کجا افتاد؟ جواب دادم توی راه! گفت چرا نگفتی؟ بهش نگاه کردم و هیچی نگفتم.
مامانم بخاطر دیدن من٬ اومده بود تو همون کودکستان معلم شده بود. وقتی که بابام فهمید مادرم اومده اونجا و معلم شده٬ کودکستان منو عوض کرد و به مامانم هم آدرس کودکستان جدیدم را نداد. شاید بتوان گفت که من از همان موقع وارد یک زندگی نیمه مخفی شده بودم!
پ.ن. بخاطر اینکه راحتتر بتوانم ماجرا را شرح دهم٬ خودم را جای او گذاشته ام.

Thursday, August 17, 2006

شیرینی خامه ای



سمفونی از خانه مامان و باباش بجز چند خاطره دور و مبهم چیز بیشتری یادش نمیاد!

یادشه وقتی پیش مامانش میرفت٬ باباش برابر قیمت یک شیرینی خامه ای به مادرش پول میداد که براش شام بخره یا شام درست کنه. مادرش ازش می پرسید چی میخای؟ سمفونی میگفت شیرینی خامه ای. بعدش میرفتند و یک شیرینی خامه ای گنده میخریدند و او همه اش را میخورد. آخه سمفونی شیرینی خیلی دوست داره و یکی از علتهای خراب شدن دندونهاش هم همینه! بعضی وقتها که نون خامه ای خیلی بزرگ بود و گرونتر بود٬ پیراشکی میخریدند تا بقیه پول را پس انداز کنند برای دفعه بعد که بتونند اون نون خامه ای بزرگه را بخرند.

هفته ای یکبار و یا ماهی یکبار سمفونی پیش مامانش بود و شام شیرینی می خورد!

Thursday, August 10, 2006

آیا یک عاشق میتواند دروغ بگوید؟!

آدمی معمولا در پنج حالت حرف راست می زند و دروغ نمی گوید!

1- آدم صادق باشد.
2- وقتی که مسته و از خودش بیخود شده. مگر نمی گویند مستی و راستی؟
3- در حالت هیپنوتیزم.
4- وقتی که دچار تضاد شدید است. مثلا وقتی که داره شکنجه میشه و زیر شکنجه بریده٬ و یا وقتی که با دوستش دعوایش شده٬ هر چی که در رابطه با دوستش تو دلش بوده را خالی میکند و بیرون میریزد. حرفهائی را که در حالت عادی نمی تواند بزند در حالتی که کنترل خود را از دست داده است میزند.
5- وقتی که عاشقه. یک عاشق نمیتواند به عشقش دروغ یگوید و چیزی را از او پنهان کند. اگر یک عاشق به معشوقش دروغ بگوید بهتر است در اصالت این عشق شک کرد و اگر بر فرض اینکه عاشق باشد٬ این دروغگوئیها همچون موریانه عشقشان را از تو می خورد و در نهایت عشقشان می پوکد و می پوسد! (البته ظرفیت طرف مقابل هم در این بحث جایگاه خاص خود را دارد و این را هم باید در نظر گرفت که صداقت با سادگی فرق دارد!).

در ضمن پنهان کردن و نگفتن چیزی٬ آنروی سکه دروغگوئی است و حرف ناقص و قسمتی از واقعیت را گفتن و بقیه را پوشاندن نیز دروع (پیچیده) است!

Sunday, August 06, 2006

پیوندها

اگر پیوندی نبود ابرها بهم می پیوستند و باران می آمد؟
اگر پیوندی نبود قطره ها بهم می پیوستند و اصلا جریان آب وجود می داشت؟
اگر پیوندی نبود آیا جویبارها بهم می پیوستند؟
اگر پیوندی نبود آیا جویها به رود می پیوستند؟
اگر پیوندی نبود آیا رودها به دریا می پیوستند؟
اگر پیوندی نبود آیا دریا٬ دریا می شد؟
اگر این پیوندها نبود قطره به اعماق زمین هرز نمی رفت؟ آنگاه چگونه میتوانست بصورت بخار عاشقانه به آسمان پرواز کند؟
آیا اگر پیوند نبود من و تو با هم آشنا می شدیم؟
آیا اگر پیوند نبود ...

Saturday, August 05, 2006

دنیای عاشقان

اگه آدم عاشق باشه دیگر محافظه کار نیست و برای رسیدن به عشقش حساب و کتاب نمی کنه. آخه دکان دونبش زدن که در دنیای عشق جائی نداره!
عشق مسئله و موضوعی جدیست و آن که عاشق است مرزبندیهای مشخص خود را دارد و هر آنچه (و یا هر کس) که عشقش را لوث و یا در سرعت و شتاب رسیدن به معشوق وقفه ایجاد کند با قاطعیت نفی میکند چرا که هدف او حل شدن و ترکیب با معشوق است و بس.
عشق یک فلسفه و یکنوع بینش است. در دنیای علمی عامل حرکت تضاد است و در دنیای عاشقانه عامل حرکت عشق است و در اینجاست که ...