مینویسم چرا که فکر میکنم باید بنویسم. بارها و بارها آنها که کم و بیشی از زندگیم را میدانستند گفته بودند بنویس و من نمیدانم به چه دلیل نمینوشتم! شاید سهل انگاری بوده و یا شاید جوهر قلمم و جوهره خودم یخ زده بود!!
سالها پیش مینوشتم و چه خوب با طبیعت به وحدت رسیده بودم در آنجا که نوشته بودم
... سرخی فلق به هنگام طلوع و سرخی شفق به هنگام غروب٬ خون من است
صدای ریزش باران به هنگام شب که تاریکیها را میشوید٬ صدای من است ...
حیف که همه آن نوشته ها ازبین رفت ولی چه باک که اگر جوهر و محتوائی داشته باشم نه تنها همه آنها را٬ که کاملتر و اصیل تر از آن را خواهم نوشت. از اینروست که پوست و پوسته خود را میکنم و ...